کلمه جو
صفحه اصلی

خودبخود

فارسی به انگلیسی

automatically, spontaneously, involuntary, spontaneous

involuntary, spontaneous


فارسی به عربی

آلیا , مستقل

مترادف و متضاد

autonomic (صفت)
خودبخود، خود مختار، ارادی، منسوب به دستگاه عصبی خودکار

automatically (قید)
بطور خودکار، بصورت خودکار، خودبخود، بطور غیرارادی

spontaneously (قید)
خودبخود

automatic (صفت)
خودکار، دستگاه خودکار، خود بخود، غیر ارادی، مربوط به ماشینهای خودکار

spontaneous (صفت)
خود بخود، بی اختیار، خود انگیز

فرهنگ فارسی

۱ - بمیل واراده خود . ۲ - بدون جهت بی سبب .

لغت نامه دهخدا

خودبخود. [ خوَدْ / خُدْ ب ِ خوَدْ / خُدْ ] ( ق مرکب ) بی واسطه. بی علتی. بی عاملی. بی فاعلی. بی دخالت دیگری. ( یادداشت مؤلف ). بمیل و اراده خود. بدون جهت و سبب و میل دیگری. ( ناظم الاطباء ) :
تویی آن مرغ کآتش آوردی
خودبخود قصد سوختن کردی.
خاقانی.
پس بکوشی و به آخر از کلال
خودبخود گوئی که العقل عقال.
مولوی.


کلمات دیگر: