خوراندن
فارسی به انگلیسی
to cause(or give)to eat, to feed
فارسی به عربی
غذاء , نوبة
مترادف و متضاد
جلو بردن، طعمه کردن، خوراک دادن، پروردن، سیر کردن، خوردن، خوراندن، قورت دادن، غذا دادن، چراندن، تغذیه کردن، خواربار تامین کردن
خوراک دادن، رژیم گرفتن، خوراندن
خوراک دادن، غذا خوردن، خوراندن
قوت دادن، خوراک دادن، خوراندن، غذا دادن، تغذیه کردن
خوراک دادن، خوراندن، غذا دادن
خوراک دادن، الوده کردن، اشفته کردن، خوراندن، شلوغ کاری کردن
خوراک دادن، خوراندن
فرهنگ فارسی
بخوردن واداشتن غذا دادن .
فرهنگ معین
(خُ دَ ) (مص م . ) نک خورانیدن .
لغت نامه دهخدا
خوراندن.[ خوَ / خ ُ دَ ] ( مص ) خورانیدن. خوردن و آشامیدن فرمودن و کنانیدن. ( ناظم الاطباء ). اِطعام. ( یادداشت بخط مؤلف ). به خوردن داشتن. || چیزی بکسی رسانیدن. کسی را متمتع کردن. بکسی رساندن ، چون : فلانی زیردستانش را خوب می خوراند. رجوع به خورانیدن شود.
فرهنگ عمید
روادار کردن کسی به خوردن چیزی، چیزی را به خورد کسی دادن.
کلمات دیگر: