پند دادن
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
انصح , ندد به
( پند دادن (به ) ) مستشار
( پند دادن (به ) ) مستشار
انصح , ندد به
مترادف و متضاد
اگاه کردن، نصیحت کردن، پند دادن، وعظ کردن، موعظه کردن
نصیحت کردن، پند دادن، مشورت دادن، توصیه دادن، اگاهانیدن، قضاوت کردن، رایزنی کردن، خبر دادن
پند دادن، توصیه کردن، نظریه دادن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) اندرز دادن نصیحت کردن وعظ کردن مناصحت تذکیر تذکره نصح .
لغت نامه دهخدا
پند دادن. [ پ َ دَ] ( مص مرکب ) نصیحت کردن. اندرز دادن. وعظ کردن. تذکیر. ( تاج المصادر ). تذکرة. عطة. ( دهار ). مناصحت. موعظت. نصاحت. نصاحیت. نُصح. ( منتهی الارب ) :
هر آنکو به نیکی نهان و آشکار
دهد پند او خود بود رستگار.
پند مده شان که پند ضایع گردد
خار نپوشد کسی بزیر خز و لاد.
پند دهد با تن نزار مرا.
ای پور بس مبارک ، پند پدرپذیر.
ای متحیر شده در کار خویش.
نصیحت کرد و پندش دادبسیار.
در دل او پند خلقان خوار شد.
تو بصد تلطیف پندش میدهی
او ز پندت میکند پهلو تهی.
دهد مرده پند و جهان بشنود
ولی زنده ای کو که آن بشنود.
هر آنکو به نیکی نهان و آشکار
دهد پند او خود بود رستگار.
اسدی.
مردم را پیش خلق پند دادن چون ملامت باشد. ( قابوسنامه ).پند مده شان که پند ضایع گردد
خار نپوشد کسی بزیر خز و لاد.
ناصرخسرو.
چشم و دل و گوش هر یکی همه شب پند دهد با تن نزار مرا.
ناصرخسرو.
پندیت داد حجّت و کردت اشارتی ای پور بس مبارک ، پند پدرپذیر.
ناصرخسرو.
چون بدهی پندکس خویش راای متحیر شده در کار خویش.
ناصرخسرو.
از هر که دهد پند شنودن باید.ابوالفرج رونی.
دل بانو موافق شد درین کارنصیحت کرد و پندش دادبسیار.
نظامی.
هر که پندش داد بندش سخت کرددر دل او پند خلقان خوار شد.
عطار.
ملک را گفتن درویش استوار آمد گفت از من تمنائی بکن گفت آن همی خواهم که دگرباره زحمت من ندهی گفت مرا پندی ده... ( گلستان ).تو بصد تلطیف پندش میدهی
او ز پندت میکند پهلو تهی.
مولوی.
بهترین چیزی که بخوددهند پند است. ( منسوب به هوشنگ از تاریخ گزیده ).دهد مرده پند و جهان بشنود
ولی زنده ای کو که آن بشنود.
امیرخسرو.
قضی علیه عهداً؛ پند داد او را. نصیح ؛ پند دهنده. ( منتهی الارب ).پیشنهاد کاربران
وعظ
کلمات دیگر: