مترادف خویشاوند : خویش، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، نسیب، وابسته
متضاد خویشاوند : غریبه
relative, kinsman
akin, cognate, connected, consanguineous, kinsman, related, relation, relative
خویش، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، نسیب، وابسته ≠ غریبه
سعدی .
خویشاوند. [ خوی / خی وَ ] (اِخ ) احمدبن طوسی مکنی به ابوسعید. او راست کتاب اربعین . (یادداشت مؤلف ).
خویشاوند. [ خوی / خی وَ ] (اِخ ) علی قریب حاجب بزرگ محمود غزنوی . رجوع به علی قریب شود.