کلمه جو
صفحه اصلی

خویشاوند


مترادف خویشاوند : خویش، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، نسیب، وابسته

متضاد خویشاوند : غریبه

فارسی به انگلیسی

akin, cognate, connected, consanguineous, kinsman, related, relation, relative, kinswoman, cousin

relative, kinsman


akin, cognate, connected, consanguineous, kinsman, related, relation, relative


فارسی به عربی

علاقة , قریب

مترادف و متضاد

relative (اسم)
نزدیک، خویشاوند، خودی

relation (اسم)
شرح، علاقه، وابستگی، طرز برخورد، نسبت، رابطه، نقل قول، ارتباط، مناسبت، خویش، خویشاوند، کارها

kindred (اسم)
وابستگی، خویش، عشیره، خویشاوند، خویش و قوم

kinswoman (اسم)
خویش، خویشاوند

kinsman (اسم)
عشیره، خویشاوند، خودی

kin (اسم)
قوم و خویش، خویشاوند، خویش و قوم، خویشی

kinfolk (اسم)
خویشاوند، خویش و قوم، اقوام، خویشاوندان

خویش، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، نسیب، وابسته ≠ غریبه


فرهنگ فارسی

قوم وخویش، خویشاوندان
( اسم ) کسی که با شخص قرابت و نسبت دارد خویش .
علی قریب حاجب بزرگ محمود غزنوی

فرهنگ معین

(وَ ) (اِ. ) قوم و خویش .

لغت نامه دهخدا

خویشاوند. [ خوی / خی وَ ] ( اِ مرکب ) کسی که بواسطه نسبت یا از طرف پدر یا از طرف مادر و جز آن بشخص نزدیک باشد. ( ناظم الاطباء ). قریب. حمیم. مُحِم . اُسرَة. نسیب. ( یادداشت بخط مؤلف ). قوم. خویش. منسوب : و چنو زود بدست نیاید و حاسدان و دشمنان دارد و خویشاوند است. ( تاریخ بیهقی ). و تو با این سواری چند و با بسطام کی خویشاوند او بود نیک برانید. ( فارسنامه ابن بلخی ص 101 ).
رد میراث سخت تر بودی
وارثان را ز مرگ خویشاوند.
سعدی.
تفخیذ؛ خواندن خویشاوند را الاقرب فالاقرب. ( منتهی الارب ).

خویشاوند. [ خوی / خی وَ ] ( اِخ ) احمدبن طوسی مکنی به ابوسعید. او راست کتاب اربعین. ( یادداشت مؤلف ).

خویشاوند. [ خوی / خی وَ ] ( اِخ ) علی قریب حاجب بزرگ محمود غزنوی. رجوع به علی قریب شود.

خویشاوند. [ خوی / خی وَ ] (اِ مرکب ) کسی که بواسطه ٔ نسبت یا از طرف پدر یا از طرف مادر و جز آن بشخص نزدیک باشد. (ناظم الاطباء). قریب . حمیم . مُحِم ّ. اُسرَة. نسیب . (یادداشت بخط مؤلف ). قوم . خویش . منسوب : و چنو زود بدست نیاید و حاسدان و دشمنان دارد و خویشاوند است . (تاریخ بیهقی ). و تو با این سواری چند و با بسطام کی خویشاوند او بود نیک برانید. (فارسنامه ابن بلخی ص 101).
رد میراث سخت تر بودی
وارثان را ز مرگ خویشاوند.

سعدی .


تفخیذ؛ خواندن خویشاوند را الاقرب فالاقرب . (منتهی الارب ).

خویشاوند. [ خوی / خی وَ ] (اِخ ) احمدبن طوسی مکنی به ابوسعید. او راست کتاب اربعین . (یادداشت مؤلف ).


خویشاوند. [ خوی / خی وَ ] (اِخ ) علی قریب حاجب بزرگ محمود غزنوی . رجوع به علی قریب شود.


فرهنگ عمید

هریک از افرادی که با یکدیگر به واسطۀ پدرومادر یا خانواده بستگی و نسبت دارند.

جدول کلمات

صهر

پیشنهاد کاربران

نیا زاده

خویشاوندان

در معنای دگر ( نسب ) میشود


کلمات دیگر: