درد دل
فارسی به انگلیسی
chat
فارسی به عربی
دردشة
مترادف و متضاد
دریدگی، نوار، درد دل، تکه پاره، باریکه زمین، سخن یا نامه دراز و خسته کننده
گپ، سخن دوستانه، درد دل
خیال پرستی، درد دل، صحبت
درد دل، درد معده
لغت نامه دهخدا
درد دل. [ دَ دِ دِ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دردی که در قلب ایجاد می شود. وجع قلب. || در تداول عوام ، درد شکم. دل درد :
یار من شکرلب و گل روی و من در درد دل
گر کند درمان این دل زآن گل و شکر سزد.
زاهد این تقوی و پرهیز تو بی تزویر نیست
درد دل گیرد مرا گر درد دین گیرد ترا.
ز درد دل اکنون یکی نامه من
نویسم فرستم بدان انجمن.
به درد دل از جای برخاستند
چپ شاه ایران بیاراستند.
که بنبشت با درد دل سام پیر.
ستم نامه عزل شاهان بود
چو درد دل بی گناهان بود.
که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار.
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری.
چون امل بادا ترا عمر دراز و دیریاز.
گر صفاهان به گلشکر گردد.
نگذارند که درمان به خراسان یابم .
عیبش مکن که درد دلی باشد آه را.
هرچه مراد شماست غایت مقصود ماست.
می بایدم به درد دل دیگران رسید.
که گفته اند حدیث نگفته میدانی.
درد دل خودم کم است این هم درزدن همسایه ها. ( امثال و حکم ).
یار من شکرلب و گل روی و من در درد دل
گر کند درمان این دل زآن گل و شکر سزد.
سوزنی.
- درد دل گیرد مرا ؛در مورد قسم گویند: اگر چنین باشد درد دل بگیرد مرا؛ دلم درد کند. ( آنندراج ) : زاهد این تقوی و پرهیز تو بی تزویر نیست
درد دل گیرد مرا گر درد دین گیرد ترا.
مخلص کاشی ( از آنندراج ).
|| غم و اندوه درونی. سوز درون. رنج و درد نهانی : ز درد دل اکنون یکی نامه من
نویسم فرستم بدان انجمن.
فردوسی.
- به ( با ) درد دل ؛ با غم و اندوه. سخت غمناک و اندوهگین : به درد دل از جای برخاستند
چپ شاه ایران بیاراستند.
فردوسی.
ولیکن بدین نامه دلپذیرکه بنبشت با درد دل سام پیر.
فردوسی.
|| مجازاً، یاد کردن غم گذشته بر کسی. شرح غمها. بیان اندوه خود به دیگری. شرح غم و اندوه. غم و شادی گفتن. بیان شکایت و جفای کسی به وی. غمهای پنهان. شکوی. گله. اندمه. و با کردن صرف شود. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). حکایت رنج :ستم نامه عزل شاهان بود
چو درد دل بی گناهان بود.
فردوسی.
مرا به درد دل آن سروها همی گفتندکه کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار.
فرخی.
من ندانستم هرگز که ز توباید دیدهر زمان درد دلی و هر زمان دردسری.
فرخی.
در امل تا دیریازی و درازی ممکن است چون امل بادا ترا عمر دراز و دیریاز.
سوزنی.
نتواند نشاند درد دلم گر صفاهان به گلشکر گردد.
خاقانی.
درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرانگذارند که درمان به خراسان یابم .
خاقانی.
ای خفته کآه سینه بیدار نشنوی عیبش مکن که درد دلی باشد آه را.
سعدی.
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست هرچه مراد شماست غایت مقصود ماست.
سعدی.
احوال من مپرس که با صدهزار دردمی بایدم به درد دل دیگران رسید.
صائب.
سخن نگفتن ما با تو گرم درد دل است که گفته اند حدیث نگفته میدانی.
وحید ( از آنندراج ).
- امثال :درد دل خودم کم است این هم درزدن همسایه ها. ( امثال و حکم ).
درد دل . [ دَ دِ دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دردی که در قلب ایجاد می شود. وجع قلب . || در تداول عوام ، درد شکم . دل درد :
یار من شکرلب و گل روی و من در درد دل
گر کند درمان این دل زآن گل و شکر سزد.
- درد دل گیرد مرا ؛در مورد قسم گویند: اگر چنین باشد درد دل بگیرد مرا؛ دلم درد کند. (آنندراج ) :
زاهد این تقوی و پرهیز تو بی تزویر نیست
درد دل گیرد مرا گر درد دین گیرد ترا.
|| غم و اندوه درونی . سوز درون . رنج و درد نهانی :
ز درد دل اکنون یکی نامه من
نویسم فرستم بدان انجمن .
- به (با) درد دل ؛ با غم و اندوه . سخت غمناک و اندوهگین :
به درد دل از جای برخاستند
چپ شاه ایران بیاراستند.
ولیکن بدین نامه ٔ دلپذیر
که بنبشت با درد دل سام پیر.
|| مجازاً، یاد کردن غم گذشته بر کسی . شرح غمها. بیان اندوه خود به دیگری . شرح غم و اندوه . غم و شادی گفتن . بیان شکایت و جفای کسی به وی . غمهای پنهان . شکوی . گله . اندمه . و با کردن صرف شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). حکایت رنج :
ستم نامه ٔ عزل شاهان بود
چو درد دل بی گناهان بود.
مرا به درد دل آن سروها همی گفتند
که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار.
من ندانستم هرگز که ز توباید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری .
در امل تا دیریازی و درازی ممکن است
چون امل بادا ترا عمر دراز و دیریاز.
نتواند نشاند درد دلم
گر صفاهان به گلشکر گردد.
درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا
نگذارند که درمان به خراسان یابم .
ای خفته کآه سینه ٔ بیدار نشنوی
عیبش مکن که درد دلی باشد آه را.
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هرچه مراد شماست غایت مقصود ماست .
احوال من مپرس که با صدهزار درد
می بایدم به درد دل دیگران رسید.
سخن نگفتن ما با تو گرم درد دل است
که گفته اند حدیث نگفته میدانی .
- امثال :
درد دل خودم کم است این هم درزدن همسایه ها . (امثال و حکم ).
- درد دل باکسی زدن ؛ غم و رنج خویش به وی بردن :
سینه صافم باده با گبر و مسلمان می زنم
درد دل با ذره ٔ خورشید تابان می زنم .
- درد دل به معشوق گفتن ؛ غم و رنج هجران و بی وفایی وی شرح دادن . بیان شکایت و جفای معشوق :
خُرَّما روز وصالی و خوشا درد دلی
که به معشوق توان گفت و مجالش دارند.
- درد دل پیش کسی آوردن ؛ غم و اندوه خود به وی گفتن :
روز درماندگی و معزولی
درد دل پیش دوستان آرند.
- درد دل شمردن ؛ غم و رنج خود برشمردن . مصائب و تیره روزیهای خود بازگفتن :
غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم .
یار من شکرلب و گل روی و من در درد دل
گر کند درمان این دل زآن گل و شکر سزد.
سوزنی .
- درد دل گیرد مرا ؛در مورد قسم گویند: اگر چنین باشد درد دل بگیرد مرا؛ دلم درد کند. (آنندراج ) :
زاهد این تقوی و پرهیز تو بی تزویر نیست
درد دل گیرد مرا گر درد دین گیرد ترا.
مخلص کاشی (از آنندراج ).
|| غم و اندوه درونی . سوز درون . رنج و درد نهانی :
ز درد دل اکنون یکی نامه من
نویسم فرستم بدان انجمن .
فردوسی .
- به (با) درد دل ؛ با غم و اندوه . سخت غمناک و اندوهگین :
به درد دل از جای برخاستند
چپ شاه ایران بیاراستند.
فردوسی .
ولیکن بدین نامه ٔ دلپذیر
که بنبشت با درد دل سام پیر.
فردوسی .
|| مجازاً، یاد کردن غم گذشته بر کسی . شرح غمها. بیان اندوه خود به دیگری . شرح غم و اندوه . غم و شادی گفتن . بیان شکایت و جفای کسی به وی . غمهای پنهان . شکوی . گله . اندمه . و با کردن صرف شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). حکایت رنج :
ستم نامه ٔ عزل شاهان بود
چو درد دل بی گناهان بود.
فردوسی .
مرا به درد دل آن سروها همی گفتند
که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار.
فرخی .
من ندانستم هرگز که ز توباید دید
هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری .
فرخی .
در امل تا دیریازی و درازی ممکن است
چون امل بادا ترا عمر دراز و دیریاز.
سوزنی .
نتواند نشاند درد دلم
گر صفاهان به گلشکر گردد.
خاقانی .
درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا
نگذارند که درمان به خراسان یابم .
خاقانی .
ای خفته کآه سینه ٔ بیدار نشنوی
عیبش مکن که درد دلی باشد آه را.
سعدی .
درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هرچه مراد شماست غایت مقصود ماست .
سعدی .
احوال من مپرس که با صدهزار درد
می بایدم به درد دل دیگران رسید.
صائب .
سخن نگفتن ما با تو گرم درد دل است
که گفته اند حدیث نگفته میدانی .
وحید (از آنندراج ).
- امثال :
درد دل خودم کم است این هم درزدن همسایه ها . (امثال و حکم ).
- درد دل باکسی زدن ؛ غم و رنج خویش به وی بردن :
سینه صافم باده با گبر و مسلمان می زنم
درد دل با ذره ٔ خورشید تابان می زنم .
اسیر (از آنندراج ).
- درد دل به معشوق گفتن ؛ غم و رنج هجران و بی وفایی وی شرح دادن . بیان شکایت و جفای معشوق :
خُرَّما روز وصالی و خوشا درد دلی
که به معشوق توان گفت و مجالش دارند.
؟
- درد دل پیش کسی آوردن ؛ غم و اندوه خود به وی گفتن :
روز درماندگی و معزولی
درد دل پیش دوستان آرند.
سعدی .
- درد دل شمردن ؛ غم و رنج خود برشمردن . مصائب و تیره روزیهای خود بازگفتن :
غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم .
حافظ.
پیشنهاد کاربران
سر درد دل کسی باز شدن
کلمات دیگر: