کلمه جو
صفحه اصلی

غشیان

فرهنگ فارسی

غشیان با تازیانه زدن با آن بتازیانه زدن کسی را

لغت نامه دهخدا

غشیان. [ غ ِش ْ ] ( ع مص ) آمدن نزد کسی. اتیان. ( از قطر المحیط ) ( المنجد ). || غشیان زنی ؛ گائیدن و به مجامعت فروگرفتن او را. ( از منتهی الارب ). جماع کردن. ( غیاث اللغات ). کنایه از جماع است چنانکه غشیان به معنی آمدن نیز خود کنایه است. ( از قطر المحیط ).

غشیان. [ غ َ ش َ ] ( ع مص ) غشیان با تازیانه ؛ زدن با آن. ( از اقرب الموارد ). به تازیانه زدن کسی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || غشیان به کسی ؛ آمدن نزدیک وی. ( از منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). یا از فوق آمدن کسی را. ( منتهی الارب ). آمدن ( مصادر زوزنی ). || غشیان با زن ؛ مجامعت کردن. ( دهار ) ( مصادر زوزنی ). جماع کردن با زن. ( از قطر المحیط ) || بیهوش شدن. ( غیاث اللغات ). بیهوشی. بیخودی. غَشْی ْ. رجوع به غَشْی ْ شود.

غشیان . [ غ َ ش َ ] (ع مص ) غشیان با تازیانه ؛ زدن با آن . (از اقرب الموارد). به تازیانه زدن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || غشیان به کسی ؛ آمدن نزدیک وی . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). یا از فوق آمدن کسی را. (منتهی الارب ). آمدن (مصادر زوزنی ). || غشیان با زن ؛ مجامعت کردن . (دهار) (مصادر زوزنی ). جماع کردن با زن . (از قطر المحیط) || بیهوش شدن . (غیاث اللغات ). بیهوشی . بیخودی . غَشْی ْ. رجوع به غَشْی ْ شود.


غشیان . [ غ ِش ْ ] (ع مص ) آمدن نزد کسی . اتیان . (از قطر المحیط) (المنجد). || غشیان زنی ؛ گائیدن و به مجامعت فروگرفتن او را. (از منتهی الارب ). جماع کردن . (غیاث اللغات ). کنایه از جماع است چنانکه غشیان به معنی آمدن نیز خود کنایه است . (از قطر المحیط).



کلمات دیگر: