قحقح . [ ق ُ ق ُ ] (ع اِ) استخوان گرداگرد دبر. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
قحقح
لغت نامه دهخدا
قحقح. [ ق ُ ق ُ ] ( ع اِ ) استخوان گرداگرد دبر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).
قحقح. [ ق ُ ق ُ ] ( اِخ ) نام موضعی است. ( منتهی الارب ). سرزمینی است که در آن مسعودبن قریم فارس بکربن وائل به قتل رسید. شاعری در این باره گوید :
و نحن ترکنا ابن القریم بقحقح
صریعاً و مولاه الجة للفهم.
قحقح. [ ق ُ ق ُ ] ( اِخ ) نام موضعی است. ( منتهی الارب ). سرزمینی است که در آن مسعودبن قریم فارس بکربن وائل به قتل رسید. شاعری در این باره گوید :
و نحن ترکنا ابن القریم بقحقح
صریعاً و مولاه الجة للفهم.
( معجم البلدان ).
قحقح . [ ق ُ ق ُ ] (اِخ ) نام موضعی است . (منتهی الارب ). سرزمینی است که در آن مسعودبن قریم فارس بکربن وائل به قتل رسید. شاعری در این باره گوید :
و نحن ترکنا ابن القریم بقحقح
صریعاً و مولاه الجة للفهم .
و نحن ترکنا ابن القریم بقحقح
صریعاً و مولاه الجة للفهم .
(معجم البلدان ).
کلمات دیگر: