کلمه جو
صفحه اصلی

باجسری

لغت نامه دهخدا

باجسری. [ ج ِ ] ( ص نسبی ) منسوبست به باجسرا. ( سمعانی ). رجوع به باجسرا شود : و مجاهدالدین ایبک دواتدار که سرلشکر خلیفه بود و ابن کر پیشتر میان بعقوبه و باجسری لشکرگاه ساخته بودند. ( رشیدی ).

باجسری. [ ] ( اِخ ) شهری بعراق عرب... هوای آن [طریق خراسان از اعمال عراق عرب ] مانند بغداد است اما بسبب بسیاری ِ نخلستان بعفونت مایل است وشهرهای باجسری و شهرابان که دختری ابان نام از تخم کسری ساخته. ( نزهةالقلوب چ لیدن ج 3 صص 42 - 43 ).

باجسری . [ ] (اِخ ) شهری بعراق عرب ... هوای آن [طریق خراسان از اعمال عراق عرب ] مانند بغداد است اما بسبب بسیاری ِ نخلستان بعفونت مایل است وشهرهای باجسری و شهرابان که دختری ابان نام از تخم کسری ساخته . (نزهةالقلوب چ لیدن ج 3 صص 42 - 43).


باجسری . [ ج ِ ] (ص نسبی ) منسوبست به باجسرا. (سمعانی ). رجوع به باجسرا شود : و مجاهدالدین ایبک دواتدار که سرلشکر خلیفه بود و ابن کر پیشتر میان بعقوبه و باجسری لشکرگاه ساخته بودند. (رشیدی ).



کلمات دیگر: