کلمه جو
صفحه اصلی

بروع

لغت نامه دهخدا

بروع . [ ب َرْ وَ ] (اِخ ) نام ناقه ٔ عبید راعی نمیری شاعر ابن حسین ، و از اینجاست که جریر جندل بن راعی را بروع می گفت . (منتهی الارب ).


بروع. [ ب ُ ] ( ع مص ) تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بَراعة. و رجوع به براعة و براعت شود. || به بالای کوه شدن. ( از اقرب الموارد ).

بروع. [ ب َرْ وَ ] ( اِخ ) بنت واثق. صحابیه است و اصحاب حدیث بِروَع گویند. ( منتهی الارب ).

بروع. [ ب َرْ وَ ] ( اِخ ) نام ناقه عبید راعی نمیری شاعر ابن حسین ، و از اینجاست که جریر جندل بن راعی را بروع می گفت. ( منتهی الارب ).

بروع . [ ب َرْ وَ ] (اِخ ) بنت واثق . صحابیه است و اصحاب حدیث بِروَع گویند. (منتهی الارب ).


بروع . [ ب ُ ] (ع مص ) تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بَراعة. و رجوع به براعة و براعت شود. || به بالای کوه شدن . (از اقرب الموارد).



کلمات دیگر: