سرزنش کردن بد گویی کردن
تعنت کردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
تعنت کردن.[ ت َ ع َن ْ ن ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) سرزنش کردن. بدگویی کردن. ملامت کردن. عیب جویی از کسی کردن :
گرفتم که خود هستی از عیب پاک
تعنت مکن بر من عیبناک.
که مالش مگر روزی دیگر است.
من این طریق محبت ز دست نگذارم.
تو در کناری و ما اوفتاده در غرقاب.
گرفتم که خود هستی از عیب پاک
تعنت مکن بر من عیبناک.
( بوستان ).
تعنت کنندش گر اندک خور است که مالش مگر روزی دیگر است.
( بوستان ).
اگر هزار تعنت کنی و طعنه زنی من این طریق محبت ز دست نگذارم.
سعدی.
کجایی ای که تعنت کنی و طعنه زنی تو در کناری و ما اوفتاده در غرقاب.
سعدی.
کلمات دیگر: