قصیدهٔ داغگاهقصیده ای است در ۵۸ بیت از فرخی سیستانی، شاعر پارسی گوی قرن پنجم قمری، که به روایت نظامی عروضی در چهار مقاله فرّخی با سرودن آن در شمار شاعران دربار چغانی درآمد.
امین احمد رازی (۱۳۸۹). تذکرهٔ هفت اقلیم. تهران: سروش. شابک ۹۷۸۹۶۴۳۷۶۷۰۴۴. از پارامتر ناشناخته |کوششش= صرف نظر شد (کمک)
دبیری نژاد، بدیع الله (۱۳۴۸). فرّخی و قصیدهٔ داغگاه (با معنی واژه ها و شرح بیت ها و برخی نکته های دستوری و بلاغی). اصفهان: انتشارات مشعل.
فرخی سیستانی، علی بن جولوغ (۱۳۸۰). دیوان اشعار. به کوشش محمد دبیرسیاقی. تهران: زوار. شابک ۹۶۴۴۰۱۰۷۲۸.
نظامی عروضی، احمد بن عمر (۱۳۸۱). چهار مقاله. به کوشش محمد معین. تهران: زوار. شابک ۹۶۴۴۰۱۰۷۲۸.
هدایت، رضا قلی خان (۱۳۸۹). مجمع الفصحاء. به کوشش مظاهر مصفا. تهران: امیرکبیر.
به گفتهٔ نظامی عروضی در چهار مقاله: فرّخی «برگی بساخت و روی به چغانیان نهاد و چون به حضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر به داغگاه … و عمید اسعد که کدخدای امیر بود به حضرت بود و نُزلی راست می کرد تا در پی امیر بَرَد. فرّخی به نزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست. شعر فرّخی را شعری دید عذب و تر، خوش و استادانه. فرّخی را سگزیی دید بی اندام. جبّه ای پیش وپس چاک پوشیده. دستاری بزرگ، سگزی وار، در سر؛ و پای و کفش، بس ناخوش؛ و شعری در آسمان هفتم. هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود. بر سبیل امتحان گفت: «امیر به داغگاه است و من می روم پیش او و تو را با خودم ببرم به داغگاه، که داغگاه عظیم خوش جایی است. جهانی در جهانی سبزه بینی، پرخیمه وچراغ چون ستاره… قصیده ای گو لایق وقت و وصف داغگاه کن تا تو را پیش امیر برم.» فرّخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است: چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار/ پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار… چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن به گوش او فرونشده بود، جملهٔ کارها فروگذاشت و فرّخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت: «ای خداوند! تو را شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است، کس مثل او ندیده است» و حکایت کرد آنچه رفته بود. پس امیر فرّخی را بار داد. چون درآمد، خدمت کرد. امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید، و چون شراب دوری چند درگذشت، فرّخی برخاست و به آواز حزین و خوش این قصیده بخواند که: با کاروان حله برفتم ز سیستان… چون تمام برخواند، امیر شعرشناس بود و نیز شعر گفتی. از این قصیده بسیار شگفتی ها نمود. عمید اسعد گفت: «ای خداوند باش تا بهتر بینی.» پس فرّخی خاموش گشت و دم درکشید تا غایت مستی امیر. پس برخاست و آن قصیدهٔ داغگاه برخواند. امیر حیرت آورد. پس در آن حیرت روی به فرّخی آورد و گفت: «هزار سر کُرّه آوردند همه روی سپید، و چهاردست وپای سپید، خَتلی راه تو راست. تو مردی سگزی و عیّاری. چندانکه بتوانی گرفت برگیر. مال تو باشد.» فرّخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده. بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت. خویشتن را در میان فسیله افکند و یک گله در پیش کرد و بدان روی دشت برد، بسیار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانید که یکی نتوانست گرفت. آخرالآمر رباطی ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد. کُرّگان در آن رباط شدند. فرّخی به غایت مانده شده بود. در دهلیز رباط دستار زیر سر نهاد و حالی در خواب شد از غایت مستی و ماندگی. کُرّگان را بشمردند، چهل ودو بود. رفتند و احوال به امیر بگفتند. امیر بسیار بخندید و شگفتی ها نمود و گفت: «مردی مقبل است. کار او بالا گیرد. او را و کُرّگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید.» مثال پادشاه را امتثال کردند. دیگر روز به طلوع آفتاب فرّخی برخاست، و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده. بار داد و فرّخی را بنواخت و آن کُرّگان را به کسان او سپردند، و فرّخی را اسب با ساختِ خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامهٔ پوشیدنی و گستردنی، و کار فرّخی در خدمت او عالی شد و تجملّی تمام بساخت».عین همین روایت را بعضی منابع دیگر مثل مجمع الفصحاء و تذکرهٔ هفت اقلیم هم نقل کرده اند.
متن قصیده مطابق تصحیح محمد دبیر سیاقی به صورت زیر است:
محمود امیدسالار، پژوهشگر و نسخه شناس و نویسندهٔ ایرانی و استاد دانشگاه ایالتی کالیفرنیا، با تکیه به ضبط نسخه های کهن تر، همچون نسخه ای از ترجمان البلاغه رادویانی و بنابر «قاعدهٔ ضبط دشوارتر» مطلع قصیده را به صورت زیر تصحیح کرده است.
امین احمد رازی (۱۳۸۹). تذکرهٔ هفت اقلیم. تهران: سروش. شابک ۹۷۸۹۶۴۳۷۶۷۰۴۴. از پارامتر ناشناخته |کوششش= صرف نظر شد (کمک)
دبیری نژاد، بدیع الله (۱۳۴۸). فرّخی و قصیدهٔ داغگاه (با معنی واژه ها و شرح بیت ها و برخی نکته های دستوری و بلاغی). اصفهان: انتشارات مشعل.
فرخی سیستانی، علی بن جولوغ (۱۳۸۰). دیوان اشعار. به کوشش محمد دبیرسیاقی. تهران: زوار. شابک ۹۶۴۴۰۱۰۷۲۸.
نظامی عروضی، احمد بن عمر (۱۳۸۱). چهار مقاله. به کوشش محمد معین. تهران: زوار. شابک ۹۶۴۴۰۱۰۷۲۸.
هدایت، رضا قلی خان (۱۳۸۹). مجمع الفصحاء. به کوشش مظاهر مصفا. تهران: امیرکبیر.
به گفتهٔ نظامی عروضی در چهار مقاله: فرّخی «برگی بساخت و روی به چغانیان نهاد و چون به حضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر به داغگاه … و عمید اسعد که کدخدای امیر بود به حضرت بود و نُزلی راست می کرد تا در پی امیر بَرَد. فرّخی به نزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست. شعر فرّخی را شعری دید عذب و تر، خوش و استادانه. فرّخی را سگزیی دید بی اندام. جبّه ای پیش وپس چاک پوشیده. دستاری بزرگ، سگزی وار، در سر؛ و پای و کفش، بس ناخوش؛ و شعری در آسمان هفتم. هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود. بر سبیل امتحان گفت: «امیر به داغگاه است و من می روم پیش او و تو را با خودم ببرم به داغگاه، که داغگاه عظیم خوش جایی است. جهانی در جهانی سبزه بینی، پرخیمه وچراغ چون ستاره… قصیده ای گو لایق وقت و وصف داغگاه کن تا تو را پیش امیر برم.» فرّخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است: چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار/ پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار… چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن به گوش او فرونشده بود، جملهٔ کارها فروگذاشت و فرّخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت: «ای خداوند! تو را شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است، کس مثل او ندیده است» و حکایت کرد آنچه رفته بود. پس امیر فرّخی را بار داد. چون درآمد، خدمت کرد. امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید، و چون شراب دوری چند درگذشت، فرّخی برخاست و به آواز حزین و خوش این قصیده بخواند که: با کاروان حله برفتم ز سیستان… چون تمام برخواند، امیر شعرشناس بود و نیز شعر گفتی. از این قصیده بسیار شگفتی ها نمود. عمید اسعد گفت: «ای خداوند باش تا بهتر بینی.» پس فرّخی خاموش گشت و دم درکشید تا غایت مستی امیر. پس برخاست و آن قصیدهٔ داغگاه برخواند. امیر حیرت آورد. پس در آن حیرت روی به فرّخی آورد و گفت: «هزار سر کُرّه آوردند همه روی سپید، و چهاردست وپای سپید، خَتلی راه تو راست. تو مردی سگزی و عیّاری. چندانکه بتوانی گرفت برگیر. مال تو باشد.» فرّخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده. بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت. خویشتن را در میان فسیله افکند و یک گله در پیش کرد و بدان روی دشت برد، بسیار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانید که یکی نتوانست گرفت. آخرالآمر رباطی ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد. کُرّگان در آن رباط شدند. فرّخی به غایت مانده شده بود. در دهلیز رباط دستار زیر سر نهاد و حالی در خواب شد از غایت مستی و ماندگی. کُرّگان را بشمردند، چهل ودو بود. رفتند و احوال به امیر بگفتند. امیر بسیار بخندید و شگفتی ها نمود و گفت: «مردی مقبل است. کار او بالا گیرد. او را و کُرّگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید.» مثال پادشاه را امتثال کردند. دیگر روز به طلوع آفتاب فرّخی برخاست، و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده. بار داد و فرّخی را بنواخت و آن کُرّگان را به کسان او سپردند، و فرّخی را اسب با ساختِ خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامهٔ پوشیدنی و گستردنی، و کار فرّخی در خدمت او عالی شد و تجملّی تمام بساخت».عین همین روایت را بعضی منابع دیگر مثل مجمع الفصحاء و تذکرهٔ هفت اقلیم هم نقل کرده اند.
متن قصیده مطابق تصحیح محمد دبیر سیاقی به صورت زیر است:
محمود امیدسالار، پژوهشگر و نسخه شناس و نویسندهٔ ایرانی و استاد دانشگاه ایالتی کالیفرنیا، با تکیه به ضبط نسخه های کهن تر، همچون نسخه ای از ترجمان البلاغه رادویانی و بنابر «قاعدهٔ ضبط دشوارتر» مطلع قصیده را به صورت زیر تصحیح کرده است.
wiki: قصیده داغگاه