( صفت و اسم ) ۱ - نان جو کشکین : ( و از تکلفات خورش و پوشش به کشکینه و پشمینه قناعت نموده ) . ( انوار سهیلی )
کشکینه
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
کشکینه. [ ک َ ن َ / ن ِ ] ( اِ مرکب ) نان جو و غیره. ( برهان ). کشکین :
حلوای جهان غلام کشکینه ماست
دیبای جهان بنده پشمینه ماست.
چو آمد گه زادن او را فراز
به کشکینه گرمش آمد نیاز.
من نیز بناچار بریچار نویسم.
حلوای جهان غلام کشکینه ماست
دیبای جهان بنده پشمینه ماست.
افضل الدین کرمانی ( دیوان ص 104 ).
|| آش جو. سیار. کالجوش. ( یادداشت مؤلف ) : چو آمد گه زادن او را فراز
به کشکینه گرمش آمد نیاز.
عسجدی.
کشکینه سخنها که بسرپوش بنان گفت من نیز بناچار بریچار نویسم.
بسحاق اطعمه.
جدول کلمات
سیار
کلمات دیگر: