پرخاش . [ پ َ ] (اِ) بمعنی خصومت و جنگ و جدال باشد و آنرا بعربی وغا گویند و خصومت زبانی را هم گفته اند. (برهان ). جنگ و جلب باشد به سخن و به کردار. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی ). حرب و جنگ باشد به سخن و به کردار. (اوبهی ). جنگ و خصومت و در فرهنگ ابراهیم شاهی به بای موحده آمده است . (غیاث اللغات ). جدل . نبرد. چالش . غزا. غزوة. ملحمه . محاربه . مقاتله . قتال .پیکار. آورد. کارزار. رزم . فرخاش . ناورد. هیجا. ستیز. ستیزه . عتاب . معاتبه . خشم . تشر. توپ
: فاش شد نام من بگیتی فاش
من نترسم ز جنگ و از پرخاش .
طاهربن فضل چغانی (از صحاح الفرس ).
بشد تیزنوش آذر تیغ زن
همی خاست پرخاش از آن انجمن .
فردوسی .
چو خورشید از آن چادر لاجورد
برآمد بپوشید دیبای زرد
سپهبد بجای دلیران رسید
بهامون به پرخاش شیران رسید.
فردوسی .
غوکوس بر چرخ مه برکشید
بپرخاش دشمن سپه درکشید.
فردوسی .
چو آیم من و او [ کاموس و رستم ] بدشت نبرد
نگه کن [ خطاب بپیران ] چو برخیزد از دشت گرد
بدانی که اندر جهان مرد کیست
دلیران کدامند و پرخاش چیست .
فردوسی .
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست پرخاش و پاداش ومهر.
فردوسی .
بجائی که پرخاش جوید پلنگ
سگ کارزاری چه سنجد بجنگ .
فردوسی .
سپه طوس را دِه تو خود بازگرد
نه ای مرد پرخاش و ننگ و نبرد.
فردوسی .
بر آن بر همیراند باید سخن
نباید که پرخاش ماند ز بن .
فردوسی .
بدانست سودابه رای پدر
که با سور پرخاش دارد بسر.
فردوسی .
کنون سوی جیحون نهاده ست روی
بپرخاش با لشکر جنگجوی .
فردوسی .
چنین گفت از آن پس به ایرانیان
که برخاست پرخاش و کین از میان .
فردوسی .
بباید بُدن چون بدارد سپهر
گهی کین و پرخاش و گه داد و مهر.
فردوسی .
دگر گفت کز کار گردان سپهر
کزویست پرخاش و پاداش و مهر.
فردوسی .
چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز پرخاش خون اندر آمد بجوی .
فردوسی .
به پیش تو با نامور چار گرد
بپرخاش دیدی ز من دستبرد
همانا کنون زورم افزونتر است
شکستن دل من نه اندر خور است .
فردوسی .
بفرمود تا تخت زرین نهند
بمیدان پرخاش ژوبین نهند.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 558).
بکابل چو این داستان فاش گشت
سر مرزبان پر ز پرخاش گشت .
فردوسی .
دلیران برفتند هر دو چو گرد
بر آن جای پرخاش و جای نبرد.
فردوسی .
همه جنگ و پرخاش بد کام اوی
که هرگز مبادا روان نام اوی .
فردوسی .
بمرزی که آنجا دژ بهمن است
همه ساله پرخاش آهرمن است .
فردوسی .
میان سواران درآمد چو گرد
ز پرخاش او خاک شد لاجورد.
فردوسی .
نه پرخاش بهرام یک باره بود
جهانی بر آن جنگ نظاره بود.
فردوسی .
خداوند خورشید و گردان سپهر
کزویست پرخاش و پیوند و مهر.
فردوسی .
کسی کو بپیمودروی زمین
جهان دید و آرام و پرخاش و کین .
فردوسی .
سپه را همه بیشتر خسته دید
وزان روی پرخاش پیوسته دید.
فردوسی .
منم [ طوس ] پور نوذرجهان شهریار
ز تخم فریدون منم یادگار
هر آنجا که پرخاش جویم بجنگ
بدرّم دل شیر و چرم پلنگ .
فردوسی .
سپه را بیاراست و خود برنشست
یکی گرز پرخاش دیده بدست .
فردوسی .
بخواهم کنون از شما باژ و ساو
که دارد بپرخاش با روم تاو.
فردوسی .
چو نیروی پرخاش ترکان بدید [ یزدگرد ]
بزد دست و تیغ از میان برکشید
به پیش سپاه اندر آمد چو پیل
زمین شد بکردار دریای نیل .
فردوسی .
نه این بود از آن رنج پاداش من
که دیوی فرستد بپرخاش من .
فردوسی .
چو بشنید از ایرانیان شهریار
ز صلح و ز پرخاش و از کارزار.
فردوسی .
به تنها تن خویش جستم نبرد
بپرخاش تیمار من کس نخورد.
فردوسی .
بگردش زنده پیلان ستوده
بپرخاش دلیران آزموده .
معدن علم علی بود بتأویل و بتیغ
مایه ٔ جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش .
ناصرخسرو.
دلیری که نامش تکین تاش بود
همه ساله با عم بپرخاش بود.
اسدی .
ستیز آوری کار اهریمن است
ستیزه بپرخاش آبستن است .
اسدی .
کس ار هست بدخواه شاه زمین
فرستش بَرِ وی بپرخاش و کین .
اسدی .
دلیران پرخاش دو رویه صف
کشیدند جان برنهاده بکف .
اسدی .
ز دونان نگهدار پرخاش را
دلیری مده بر خود اوباش را.
نظامی .
چو پرخاش بینی تحمل بیار
که سهلی ببندد در کارزار.
سعدی .
چو حجت نماند جفاجوی را
بپرخاش درهم کشد روی را.
سعدی .
کرم کن نه پرخاش و کین آوری
که عالم بزیر نگین آوری .
سعدی .
چو پرخاش بینند و بیداد از او [ سلطان ]
شبان نیست گرگ است فریاد از او
|| و در بیت زیرین معنی کلمه معلوم نیست :
خویشتن پاک دارو بی پرخاش
هیچکس را مباش عاشق غاش .
رودکی (از صحاح الفرس ).
خویشتن پاک دار و بی پرخاش
رو به آغالش اندرون مخراش .
لبیبی (از لغت حافظ اوبهی در کلمه ٔ آغالش ).
|| پاداش (؟)
: چوبهرام [ چوبینه ] با نامه خلعت بدید
[ یعنی دوکدان و جامه ٔ زنان ]
شکیبائی و خامشی برگزید
همی گفت این است پاداش من !
چنین است ازین شاه [ هرمز ] پرخاش من .
فردوسی .
گر ایدون که بنداست پاداش من
ترا رنجه کردن بپرخاش من .
فردوسی .
-
پرخاش آوردن ؛ سرزنش کردن . خشم آوردن
: هر روز خویشتن ببلائی درافکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری .
فرخی .
-
پرخاش جستن ؛ کین جستن . رجوع به پرخاشجوی شود
: به نیزه ز اسپت نهم بر زمین
از آن پس نه پرخاش جوئی نه کین .
فردوسی .
بجائی که پرخاش جوید پلنگ
سگ کارزاری چه سنجد بجنگ .
فردوسی .
گر او را بد آید تو شو پیش اوی
بشمشیر بسیار پرخاش جوی .
فردوسی .
بپهلوی اشتر دو اسب و دو مرد
که پرخاش جویند روز نبرد.
فردوسی .
اگر با سگ بخواهی جست پرخاش
طمع بگسل ز خون و گوشت مردار.
ناصرخسرو.
بپرخاش جستن چو بهرام گور
کمندی بکفتش بر از خام گور.
سعدی .
چو دشمن بعجز اندرآمد ز در
نباید که پرخاش جوئی دگر.
سعدی .
-
پرخاش ساختن . رجوع به پرخاش ساز شود.
-
پرخاش کردن ؛ درشتی کردن . مغالظت کردن . سخت گفتن . تندی کردن . تشدّد کردن . توپ و تشر رفتن . عتاب کردن . مُعاتَبه
: ای شب مکنی این همه پرخاش که دوش
راز دل من چنان مکن فاش که دوش .
عنصری .
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.