پرگار
فارسی به انگلیسی
compasses
compass
فارسی به عربی
بوصلة
مترادف و متضاد
حوزه، دایره، قطب نما، پرگار، حیطه، گرد
فرهنگ فارسی
آلتی است دوشاخه برای کشیدن دایره واندازه گیری، خطهای مستقیم، فرجام وفرگاروپردال هم گفته شده
( اسم ) ۱- آلتی هندسی برای کشیدن دایره و خطوط پرکار پرکاره پرکال پردال پرگر بردال پرکر فرجار دواره. ۲- شاغول . ۳- فلک کدار گیتی گردون جهان عالم . ۴- قضا و قدر سرنوشت . ۵- مکر و حیله تدبیر افسون . ۶- دایره حلقه طوق چنبر. ۷- اسباب سامان جمعیت . ۸- اشیای عالم . ۹- آشیانه. یا پرگار دوسر . بر اساس مثلث های متشابه اسبابی بنام پرگار دو سر ساخته اند. با آن میتوان پاره خط های کوچک معین را بقسمتهای مساوی بخش نمود . یا از پرگار افتادن . از سامان افتادن از نظم افتادن . یا پرگار ( کسی ) کژ بودن . بختذ او بد و باژگونه بودن . یا پرگار چرخ . پرگار فلک . ۱- دور فلک . ۲- منطق. فلک . یا تنگ شدن پرگار کسی . بدبخت شدن او . یا مثل پرگار. نهایت آراسته و نیک .
( اسم ) ۱- آلتی هندسی برای کشیدن دایره و خطوط پرکار پرکاره پرکال پردال پرگر بردال پرکر فرجار دواره. ۲- شاغول . ۳- فلک کدار گیتی گردون جهان عالم . ۴- قضا و قدر سرنوشت . ۵- مکر و حیله تدبیر افسون . ۶- دایره حلقه طوق چنبر. ۷- اسباب سامان جمعیت . ۸- اشیای عالم . ۹- آشیانه. یا پرگار دوسر . بر اساس مثلث های متشابه اسبابی بنام پرگار دو سر ساخته اند. با آن میتوان پاره خط های کوچک معین را بقسمتهای مساوی بخش نمود . یا از پرگار افتادن . از سامان افتادن از نظم افتادن . یا پرگار ( کسی ) کژ بودن . بختذ او بد و باژگونه بودن . یا پرگار چرخ . پرگار فلک . ۱- دور فلک . ۲- منطق. فلک . یا تنگ شدن پرگار کسی . بدبخت شدن او . یا مثل پرگار. نهایت آراسته و نیک .
صورت فلکی کوچک و کمنوری در آسمان جنوبی (southern sky)، در کنار صورت بارز قَنطورِس
فرهنگ معین
(پَ ) (اِ. ) ۱ - ابزاری برای کشیدن اشکال هندسی . ۲ - فلک . ۳ - بخت و اقبال .
لغت نامه دهخدا
پرگار. [ پ َ ] (اِ) آلتی هندسی برای کشیدن دائره و خطوط. آلتی که ترسیم قِسی و دوایر را بکار رود. قلم آهنی دو شاخه که بدان دائره کشند. (غیاث اللغات ). افزاری است که بنایان و نقاشان بدان دایره کشند و معرب آن فرجار است . (برهان ). پرکار. پرکاره . پرکال . پردال . پرگر. بردال . پرکر. دوّاره . (دهار) (مهذب الاسماء). قمباسی . (ابن خلدون ) :
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود.
اگر راست گفتار گرسیوز است
ز پرگار بهره مرا مرکز است .
چه برگاه دیدش چه بر پشت زین
بیاورد قرطاس و پرگار چین
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.
به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر به گل بر یکی خار بود
کز آنگونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین .
هرچند جهان سخت فراخست و بزرگست
پیش دل او تنگتر از نقطه ٔ پرگار.
نماز شام پدید آید آفتاب ازدور
چو زرگون سپری گشته گرد او پرگار.
چونکه برهان همی بگوید راست
علم برهان چو خطّ پرگار است .
تو بپرگار خرد پیش روانم در
بی خطرتر ز یکی نقطه ٔ پرگاری .
که اندرعلم اشکال و مجسطی
که چون رانم بر او پرگار و مسطر.
ای متحیر شده در کار خویش
راست بنه بر خطپرگار خویش .
چو نیست دانش پرگارخویش دایره را
چگونه باشد دانا بخالق پرگار.
نه محکم بود مرکز دوستی
چو پرگار باشد بر او سوزیان .
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بسکه پرگاری کند او چون تو کردی مسطری .
قدرت برون فتاد چو بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دایره بودی ز رفعتش
برهم نیامدی خط پرگار روزگار.
پرگار نیستم که سرکژ رویم باشد
کز راستی بجز صفت مسطری ندارم .
همی کردند در عالم چو پرگار
پدیدآرنده ٔ خود را طلبکار.
کنون چون نقطه ساکن شو بکنجی
که سرگردان بسی بودی چو پرگار.
بگرد خویش چو پرگار میدود بر سر
کنون که پای طلب در میان کار نهاد.
آنکه در دور تو پا از دایره بیرون نهاد
در ره سرگشتگی بر کار چون پرگار باد.
دکمه میگشت چو پرگاربه پیرامن جیب
وندران دایره سرگشته ٔ پابرجا بود.
نقشدوز جامه را دیدم چو نقاشی که او
دایره دامان و چاکش هیأت پرگار داشت .
ز بس تحرّک پرگار تیغ و جدول رُمح
بپرنیان هوامرتسم شود اشکال .
محیط دایره آنکس بسر تواند برد
که پای جهد چو پرگار استوار کند.
|| کنایه از فلک .مدار گیتی . گردون . جهان . عالم :
همی نام باید که ماند نه ننگ
بدین مرکز ماه و پرگار تنگ .
حاصل از دست گردد این پرگار
غیر دست است جمله دست افزار.
|| آشیانه . (جهانگیری ). || اشیای عالم . || چنبر و طوق گردن . (برهان ). || (ص ) دانا و عیار. (غیاث اللغات ). || (اِ) سامان و نظام چنانکه گویند این چیز از پرگار افتاد. (رشیدی ). || سامان و اسباب خانه . (جهانگیری ). جمعیت و اسباب و سامان . (برهان ) :
همه پرگار من بجای خود است
دلم است آنکه گمشده ز میان .
|| مجازاً، گاهی بمعنی دائره و حلقه و طوق نیز می آید از شرح قران السعدین و غیر آن . (غیاث اللغات ). || ظاهراً مکر و حیله و تدبیر و افسون . چاره . وسیله . سبب . راه . طریق . (از حواشی قزوینی بر دیوان حافظ) :
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
بخنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری .
گر مساعد شودم دایره ٔ چرخ کبود
هم بدست آورمش باز به پرگار دگر.
|| قضا. قدر. سرنوشت :
همی گفت [ بیژن ] اگر بر سرم کردگار
نبشته است مردن به بد روزگار...
دریغا که پژمرد رخسار من
چنین کژ چرا گشت پرگار من .
چنین است پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند.
- از پرگار افتاده بودن ؛ از سامان و نظام افتاده بودن : و بر ایشان [ میکائیلیان ] ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سُبل آن بگردیده . (تاریخ بیهقی ). حواس خمسه از کار بشده و اعضای سبعه از پرگار بیفتاده . (راحةالصدور راوندی ).
با حرف تو چون بیفتدم کار
پرگار و قلم فتد ز پرگار.
- پرگار او کژ بودن ؛ بخت او بدو باژگونه بودن :
چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژّ پرگار نیست .
چو شش ماه بگذشت از کار اوی
ببد ناگهان کژ پرگار اوی .
- تنگ شدن پرگار کسی ؛ بدبخت شدن او :
نبینی که پرگار من تنگ گشت
جوانی شد و عمر بیشی گذشت .
- پرگار چرخ ؛ دور فلک ، کذا فی المحمودی . (شعوری ).
- پرگار فلک ؛ کنایه از دور فلک و منطقه ٔ فلک باشد. (تتمه ٔ برهان ).
- پرگار متناسبه یا مدرج ؛ قسمی پرگار.
- مثل ِ پرگار ؛ نهایت آراسته و نیک :
سخت کوشم بلی بخدمت تو
که کنم کار خویش چون پرگار.
- || کج رو. سرگشته .
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود.
فردوسی .
اگر راست گفتار گرسیوز است
ز پرگار بهره مرا مرکز است .
فردوسی .
چه برگاه دیدش چه بر پشت زین
بیاورد قرطاس و پرگار چین
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.
فردوسی .
به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر به گل بر یکی خار بود
کز آنگونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین .
فردوسی .
هرچند جهان سخت فراخست و بزرگست
پیش دل او تنگتر از نقطه ٔ پرگار.
فرخی .
نماز شام پدید آید آفتاب ازدور
چو زرگون سپری گشته گرد او پرگار.
فرخی .
چونکه برهان همی بگوید راست
علم برهان چو خطّ پرگار است .
ناصرخسرو.
تو بپرگار خرد پیش روانم در
بی خطرتر ز یکی نقطه ٔ پرگاری .
ناصرخسرو.
که اندرعلم اشکال و مجسطی
که چون رانم بر او پرگار و مسطر.
ناصرخسرو.
ای متحیر شده در کار خویش
راست بنه بر خطپرگار خویش .
ناصرخسرو.
چو نیست دانش پرگارخویش دایره را
چگونه باشد دانا بخالق پرگار.
ناصرخسرو.
نه محکم بود مرکز دوستی
چو پرگار باشد بر او سوزیان .
مسعودسعد.
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بسکه پرگاری کند او چون تو کردی مسطری .
انوری .
قدرت برون فتاد چو بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دایره بودی ز رفعتش
برهم نیامدی خط پرگار روزگار.
انوری .
پرگار نیستم که سرکژ رویم باشد
کز راستی بجز صفت مسطری ندارم .
خاقانی .
همی کردند در عالم چو پرگار
پدیدآرنده ٔ خود را طلبکار.
نظامی .
کنون چون نقطه ساکن شو بکنجی
که سرگردان بسی بودی چو پرگار.
عطار.
بگرد خویش چو پرگار میدود بر سر
کنون که پای طلب در میان کار نهاد.
کمال اسماعیل .
آنکه در دور تو پا از دایره بیرون نهاد
در ره سرگشتگی بر کار چون پرگار باد.
کاتبی .
دکمه میگشت چو پرگاربه پیرامن جیب
وندران دایره سرگشته ٔ پابرجا بود.
نظام قاری (دیوان البسه ).
نقشدوز جامه را دیدم چو نقاشی که او
دایره دامان و چاکش هیأت پرگار داشت .
نظام قاری (دیوان البسه ).
ز بس تحرّک پرگار تیغ و جدول رُمح
بپرنیان هوامرتسم شود اشکال .
طالب .
محیط دایره آنکس بسر تواند برد
که پای جهد چو پرگار استوار کند.
قاآنی .
|| کنایه از فلک .مدار گیتی . گردون . جهان . عالم :
همی نام باید که ماند نه ننگ
بدین مرکز ماه و پرگار تنگ .
فردوسی .
حاصل از دست گردد این پرگار
غیر دست است جمله دست افزار.
آذری .
|| آشیانه . (جهانگیری ). || اشیای عالم . || چنبر و طوق گردن . (برهان ). || (ص ) دانا و عیار. (غیاث اللغات ). || (اِ) سامان و نظام چنانکه گویند این چیز از پرگار افتاد. (رشیدی ). || سامان و اسباب خانه . (جهانگیری ). جمعیت و اسباب و سامان . (برهان ) :
همه پرگار من بجای خود است
دلم است آنکه گمشده ز میان .
حیدری رودی (از جهانگیری ).
|| مجازاً، گاهی بمعنی دائره و حلقه و طوق نیز می آید از شرح قران السعدین و غیر آن . (غیاث اللغات ). || ظاهراً مکر و حیله و تدبیر و افسون . چاره . وسیله . سبب . راه . طریق . (از حواشی قزوینی بر دیوان حافظ) :
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
بخنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری .
حافظ.
گر مساعد شودم دایره ٔ چرخ کبود
هم بدست آورمش باز به پرگار دگر.
حافظ.
|| قضا. قدر. سرنوشت :
همی گفت [ بیژن ] اگر بر سرم کردگار
نبشته است مردن به بد روزگار...
دریغا که پژمرد رخسار من
چنین کژ چرا گشت پرگار من .
فردوسی .
چنین است پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند.
فردوسی .
- از پرگار افتاده بودن ؛ از سامان و نظام افتاده بودن : و بر ایشان [ میکائیلیان ] ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سُبل آن بگردیده . (تاریخ بیهقی ). حواس خمسه از کار بشده و اعضای سبعه از پرگار بیفتاده . (راحةالصدور راوندی ).
با حرف تو چون بیفتدم کار
پرگار و قلم فتد ز پرگار.
فیضی (از فرهنگ رشیدی ).
- پرگار او کژ بودن ؛ بخت او بدو باژگونه بودن :
چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژّ پرگار نیست .
فردوسی .
چو شش ماه بگذشت از کار اوی
ببد ناگهان کژ پرگار اوی .
فردوسی .
- تنگ شدن پرگار کسی ؛ بدبخت شدن او :
نبینی که پرگار من تنگ گشت
جوانی شد و عمر بیشی گذشت .
اسدی .
- پرگار چرخ ؛ دور فلک ، کذا فی المحمودی . (شعوری ).
- پرگار فلک ؛ کنایه از دور فلک و منطقه ٔ فلک باشد. (تتمه ٔ برهان ).
- پرگار متناسبه یا مدرج ؛ قسمی پرگار.
- مثل ِ پرگار ؛ نهایت آراسته و نیک :
سخت کوشم بلی بخدمت تو
که کنم کار خویش چون پرگار.
عمادی شهریاری .
- || کج رو. سرگشته .
پرگار. [ پ َ ] ( اِ ) آلتی هندسی برای کشیدن دائره و خطوط. آلتی که ترسیم قِسی و دوایر را بکار رود. قلم آهنی دو شاخه که بدان دائره کشند. ( غیاث اللغات ). افزاری است که بنایان و نقاشان بدان دایره کشند و معرب آن فرجار است. ( برهان ). پرکار. پرکاره. پرکال. پردال. پرگر. بردال. پرکر. دوّاره. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ). قمباسی . ( ابن خلدون ) :
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود.
ز پرگار بهره مرا مرکز است.
بیاورد قرطاس و پرگار چین
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.
ز عنبر به گل بر یکی خار بود
کز آنگونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین.
پیش دل او تنگتر از نقطه پرگار.
چو زرگون سپری گشته گرد او پرگار.
علم برهان چو خطّ پرگار است.
بی خطرتر ز یکی نقطه پرگاری.
که چون رانم بر او پرگار و مسطر.
راست بنه بر خطپرگار خویش.
چگونه باشد دانا بخالق پرگار.
چو پرگار باشد بر او سوزیان.
بسکه پرگاری کند او چون تو کردی مسطری.
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دایره بودی ز رفعتش
برهم نیامدی خط پرگار روزگار.
کز راستی بجز صفت مسطری ندارم.
پدیدآرنده خود را طلبکار.
که سرگردان بسی بودی چو پرگار.
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود.
فردوسی.
اگر راست گفتار گرسیوز است ز پرگار بهره مرا مرکز است.
فردوسی.
چه برگاه دیدش چه بر پشت زین بیاورد قرطاس و پرگار چین
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.
فردوسی.
به بهرام بنمود بازو فرودز عنبر به گل بر یکی خار بود
کز آنگونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین.
فردوسی.
هرچند جهان سخت فراخست و بزرگست پیش دل او تنگتر از نقطه پرگار.
فرخی.
نماز شام پدید آید آفتاب ازدورچو زرگون سپری گشته گرد او پرگار.
فرخی.
چونکه برهان همی بگوید راست علم برهان چو خطّ پرگار است.
ناصرخسرو.
تو بپرگار خرد پیش روانم دربی خطرتر ز یکی نقطه پرگاری.
ناصرخسرو.
که اندرعلم اشکال و مجسطی که چون رانم بر او پرگار و مسطر.
ناصرخسرو.
ای متحیر شده در کار خویش راست بنه بر خطپرگار خویش.
ناصرخسرو.
چو نیست دانش پرگارخویش دایره راچگونه باشد دانا بخالق پرگار.
ناصرخسرو.
نه محکم بود مرکز دوستی چو پرگار باشد بر او سوزیان.
مسعودسعد.
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شودبسکه پرگاری کند او چون تو کردی مسطری.
انوری.
قدرت برون فتاد چو بنای کن فکان بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دایره بودی ز رفعتش
برهم نیامدی خط پرگار روزگار.
انوری.
پرگار نیستم که سرکژ رویم باشدکز راستی بجز صفت مسطری ندارم.
خاقانی.
همی کردند در عالم چو پرگارپدیدآرنده خود را طلبکار.
نظامی.
کنون چون نقطه ساکن شو بکنجی که سرگردان بسی بودی چو پرگار.
فرهنگ عمید
وسیله ای دوشاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود.
دانشنامه عمومی
پَرگار وسیله ای برای کشیدن دایره است. این ابزار را در رسم فنی و کشیدن شکل های هندسی و نقشه کشی به کار می برند.
پرگار از دو میلهٔ فلزی تشکیل شده که بر سر یکی از آن ها مداد یا قلمی قرار دارد و با محور قرار دادن میلهٔ دیگر از آن برای رسم دایره یا اندازه گیری کمان های دایره استفاده می شود.
وقتی در ریاضیات به پرگار اشاره می شود (مثلاً در مسائلی که مشروط به استفاده از ستاره و پرگار شده اند) منظور ممکن بودن رسم دایره هندسی است و نه پرگار واقعی به معنی ابزار رسم دایره. به این معنی پرگار می تواند دایره ای به هر شعاع دلخواه بزند که این کار با پرگار واقعی ممکن نیست.
پرگار صفرزن، گونه ای از پرگار است که با آن می توان دایره هایی به شعاع بسیار کوچک ترسیم کرد.
پرگار از دو میلهٔ فلزی تشکیل شده که بر سر یکی از آن ها مداد یا قلمی قرار دارد و با محور قرار دادن میلهٔ دیگر از آن برای رسم دایره یا اندازه گیری کمان های دایره استفاده می شود.
وقتی در ریاضیات به پرگار اشاره می شود (مثلاً در مسائلی که مشروط به استفاده از ستاره و پرگار شده اند) منظور ممکن بودن رسم دایره هندسی است و نه پرگار واقعی به معنی ابزار رسم دایره. به این معنی پرگار می تواند دایره ای به هر شعاع دلخواه بزند که این کار با پرگار واقعی ممکن نیست.
پرگار صفرزن، گونه ای از پرگار است که با آن می توان دایره هایی به شعاع بسیار کوچک ترسیم کرد.
wiki: تلویزیون فارسی بی بی سی است که به شکل میزگرد تهیه می شود و از اردیبهشت ۱۳۸۹ در حال پخش است. سردبیری و اجرای این برنامه را داریوش کریمی بر عهده دارد. این برنامه پیش از این معمولاً چهار مهمان داشت که در دو بخش کارشناس و پرسشگر با هم به بحث می پرداختند؛ بدین صورت که در پنل اول، دو صاحب نظر دربارهٔ موضوع برنامه صحبت می کنند و اغلب با هم اختلاف نظرهایی دارند. در پنل دوم، دو مخاطب پرسش هایی از این دو صاحب نظر می پرسند؛اما مدتی است که بخش پنل دوم حذف شده و تمام اشخاص مدعی صاحب نظر آن بحث می باشند.
آرشیو برنامه های پرگار
این برنامه دوشنبه ها ساعت ۲۴ (پس از خبر) و بازپخش آن جمعه ها ساعت ۱۶ و شنبه ها ساعت ۲۱ پخش می شود. نسخهٔ پادکست این برنامه نیز روی تارنمای بی بی سی فارسی قرار دارد.
رضا علیجانی
رضا مصیبی
آرشیو برنامه های پرگار
این برنامه دوشنبه ها ساعت ۲۴ (پس از خبر) و بازپخش آن جمعه ها ساعت ۱۶ و شنبه ها ساعت ۲۱ پخش می شود. نسخهٔ پادکست این برنامه نیز روی تارنمای بی بی سی فارسی قرار دارد.
رضا علیجانی
رضا مصیبی
wiki: پرگار (برنامه تلویزیونی)
فرهنگستان زبان و ادب
{Circinus, Cir, Compasses} [نجوم] صورت فلکی کوچک و کم نوری در آسمان جنوبی (southern sky )، در کنار صورت بارز قَنطورِس
جدول کلمات
دواره
پیشنهاد کاربران
پرگار میشه پرگار، ابزاری برای کشیدن خطی گرد یک چیز. همچنین پرگاره فارسی orbit میتوان باشد : راهی خمیده ( کوژ راه=curved path ) که در آن ستاره سیاره و هر چیز دیگری پیرامونش میچرخد که به نادرستی مدار=circuit میگویند . پوزش میخوام ولی فارسی رو به خارجی برنمیگردانندبه نام فارسی. سپاس
پرگار ( Dividers ) [اصطلاح دریانوردی] :وسیله ای جهت اندازه گرفتن فواصل در روی نقشه و علامتگذاری بر روی نقشه .
وسیله ای است که بدان قوس را رسم کنند
کلمات دیگر: