مترادف تجلی کردن : جلوه کردن، جلوه گر شدن، ظاهر شدن، متجلی شدن
تجلی کردن
مترادف تجلی کردن : جلوه کردن، جلوه گر شدن، ظاهر شدن، متجلی شدن
فارسی به انگلیسی
shine
فارسی به عربی
انبثق
مترادف و متضاد
جاری شدن، بیرون آمدن، سرچشمه گرفتن، تجلی کردن
تجلی کردن، حلول کردن، تجسم یا زندگی تازه دادن
تجلی کردن، تغییر شکل دادن
جلوه کردن، جلوهگر شدن
ظاهر شدن، متجلی شدن
۱. جلوه کردن، جلوهگر شدن
۲. ظاهر شدن، متجلی شدن
فرهنگ فارسی
ظاهر و آشکار شدن . جلوه کردن : گفت از دریچ. چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سر مشاهد. او بر تو تجلی کند .
لغت نامه دهخدا
تجلی کردن. [ ت َ ج َل ْ لی ک َ دَ ] ( مص مرکب ) ظاهر و آشکار شدن. جلوه کردن : گفت از دریچه چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سر مشاهده او بر تو تجلی کند. ( گلستان باب پنجم ).
ماه و پروین از خجالت رخ فروپوشند اگر
آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو.
به کفر کفر نیامیخت دین به دین ننشست.
مجلای حسن او شد ذرات کون یکسر.
هر کجا حسنی برافروزد تجلی می کنم.
ماه و پروین از خجالت رخ فروپوشند اگر
آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو.
سعدی.
بدون پرده تجلی چو کرد حضرت حسن به کفر کفر نیامیخت دین به دین ننشست.
واله هروی ( از آنندراج ).
مهر رخت تجلی چون کرد بهر اظهارمجلای حسن او شد ذرات کون یکسر.
اسیری لاهیجی ( ایضاً ).
در شبستان محبت جانفشان پروانه ام هر کجا حسنی برافروزد تجلی می کنم.
علی خراسانی ( ایضاً ).
کلمات دیگر: