کلمه جو
صفحه اصلی

کبکان

فرهنگ فارسی

قریه ایست پنج فرسخ بیشتر میانه جنوب و مغرب کاکی

لغت نامه دهخدا

کبکان. [ ک َ /ک ُ ] ( اِ ) کنایه از شاهدان و مطربان و شاهدان مجلس باشد. ( آنندراج ). نوازندگان بزم. ( یادداشت مؤلف ).
- کبکان بزم ؛ کنایه از ساقیان و مطربان و شاهدان مجلس باشد. ( برهان ). کنایه از شاهدان و مطربان است. ( انجمن آرای ناصری ).

کبکان. [ ] ( اِخ ) قریه ای است پنج فرسخ بیشتر میانه جنوب و مغرب کاکی. ( فارسنامه ناصری ).

کبکان . [ ] (اِخ ) قریه ای است پنج فرسخ بیشتر میانه ٔ جنوب و مغرب کاکی . (فارسنامه ٔ ناصری ).


کبکان . [ ک َ /ک ُ ] (اِ) کنایه از شاهدان و مطربان و شاهدان مجلس باشد. (آنندراج ). نوازندگان بزم . (یادداشت مؤلف ).
- کبکان بزم ؛ کنایه از ساقیان و مطربان و شاهدان مجلس باشد. (برهان ). کنایه از شاهدان و مطربان است . (انجمن آرای ناصری ).



کلمات دیگر: