جاری شدن خون
خون رفتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خون رفتن. [ رَ ت َ ] ( مص مرکب ) جاری شدن خون :
گر تیغ زند بدست سیمین
تا خون رود از مفاصل من.
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان.
از خنده شیرین نمکدان دهانت
خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی.
گر تیغ زند بدست سیمین
تا خون رود از مفاصل من.
سعدی.
خون میرود از جسم اسیران کمندش یک روز نپرسد که کیانند و کدامان.
سعدی.
- خون از دل کسی رفتن ؛ کنایه از رنج و تعب بسیار داشتن : از خنده شیرین نمکدان دهانت
خون میرود از دل چو نمک خورده کبابی.
سعدی.
کلمات دیگر: