یغمایی
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
منسوب به ناحیه یغمادرترکستان
۱-(صفت ) منسوب به یغما. ۲- خوبروزیبا: من همان روز دل و صبر بیغما دادم که مقید شدم آن دلبریغمائی را. (سعدی )
۱-(صفت ) منسوب به یغما. ۲- خوبروزیبا: من همان روز دل و صبر بیغما دادم که مقید شدم آن دلبریغمائی را. (سعدی )
فرهنگ معین
(یَ ) [ تر - فا. ] ۱ - (ص نسب . ) منسوب به یغما. ۲ - خوبرو، زیبا.
لغت نامه دهخدا
یغمایی. [ ی َ ] ( ص نسبی ) منسوب به یغما که شهری است از ترکستان. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || اهل یغما. از مردم یغما. ( یادداشت مؤلف ). || متعلق به یغما. که از شهر یغما باشد. ( یادداشت مؤلف ). || کنایه از زیباروی و خوش اندام. ( از یادداشت مؤلف ). زیباروی اهل یغما یا مطلق خوب روی :
سرای تو پرسرو و پرماه و پرگل
ز یغمایی و کشی و خلخانی.
چو حلقه گر نشوی هردری و هرجایی.
هندوی او هزار یغمایی.
برده از عاشقان شکیبایی.
که یغمایی و چینی آرم به دست.
غلامان چینی و یغمایی است.
به زیبایی چو یغمایی نگاری.
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی.
آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد.
کی التفات کند بر بتان یغمایی.
خسرودار ملک زیبایی.
یغمایی. [ ی َ ] ( اِخ ) طایفه ای که در بلوک جندق مسکن دارند. ( یادداشت مؤلف ).
سرای تو پرسرو و پرماه و پرگل
ز یغمایی و کشی و خلخانی.
فرخی.
شوند حلقه به گوشت بتان یغمایی چو حلقه گر نشوی هردری و هرجایی.
سوزنی.
یوسف مصریان به زیبایی هندوی او هزار یغمایی.
نظامی.
در میان آن عروس یغمایی برده از عاشقان شکیبایی.
نظامی.
به یغما و چین زآن نیارم نشست که یغمایی و چینی آرم به دست.
نظامی.
مرا خود بسی دُرّدریایی است غلامان چینی و یغمایی است.
نظامی.
برون آمد چه گویم چون بهاری به زیبایی چو یغمایی نگاری.
نظامی.
من همان روز دل و صبر به یغما دادم که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.
سعدی.
نه زهد و صفا ماند نه معرفت صوفی گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی.
سعدی.
روی تاجیکانه ات بنمای تا داغ حبش آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد.
سعدی.
دلی که حور بهشتی ربود و یغما کردکی التفات کند بر بتان یغمایی.
سعدی.
ترک بالابلند یغمایی خسرودار ملک زیبایی.
شاه نعمةاﷲ ولی.
|| غارت کرده. ( غیاث ) ( آنندراج ). مال به غارت برده. مال غارتی. ( یادداشت مؤلف ). || غارت گیر. ( آنندراج ).یغمایی. [ ی َ ] ( اِخ ) طایفه ای که در بلوک جندق مسکن دارند. ( یادداشت مؤلف ).
یغمایی . [ ی َ ] (اِخ ) طایفه ای که در بلوک جندق مسکن دارند. (یادداشت مؤلف ).
یغمایی . [ ی َ ] (ص نسبی ) منسوب به یغما که شهری است از ترکستان . (غیاث ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || اهل یغما. از مردم یغما. (یادداشت مؤلف ). || متعلق به یغما. که از شهر یغما باشد. (یادداشت مؤلف ). || کنایه از زیباروی و خوش اندام . (از یادداشت مؤلف ). زیباروی اهل یغما یا مطلق خوب روی :
سرای تو پرسرو و پرماه و پرگل
ز یغمایی و کشی و خلخانی .
شوند حلقه به گوشت بتان یغمایی
چو حلقه گر نشوی هردری و هرجایی .
یوسف مصریان به زیبایی
هندوی او هزار یغمایی .
در میان آن عروس یغمایی
برده از عاشقان شکیبایی .
به یغما و چین زآن نیارم نشست
که یغمایی و چینی آرم به دست .
مرا خود بسی دُرّدریایی است
غلامان چینی و یغمایی است .
برون آمد چه گویم چون بهاری
به زیبایی چو یغمایی نگاری .
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.
نه زهد و صفا ماند نه معرفت صوفی
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی .
روی تاجیکانه ات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهره ٔ ترکان یغمایی کشد.
دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی .
ترک بالابلند یغمایی
خسرودار ملک زیبایی .
|| غارت کرده . (غیاث ) (آنندراج ). مال به غارت برده . مال غارتی . (یادداشت مؤلف ). || غارت گیر. (آنندراج ).
سرای تو پرسرو و پرماه و پرگل
ز یغمایی و کشی و خلخانی .
فرخی .
شوند حلقه به گوشت بتان یغمایی
چو حلقه گر نشوی هردری و هرجایی .
سوزنی .
یوسف مصریان به زیبایی
هندوی او هزار یغمایی .
نظامی .
در میان آن عروس یغمایی
برده از عاشقان شکیبایی .
نظامی .
به یغما و چین زآن نیارم نشست
که یغمایی و چینی آرم به دست .
نظامی .
مرا خود بسی دُرّدریایی است
غلامان چینی و یغمایی است .
نظامی .
برون آمد چه گویم چون بهاری
به زیبایی چو یغمایی نگاری .
نظامی .
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.
سعدی .
نه زهد و صفا ماند نه معرفت صوفی
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی .
سعدی .
روی تاجیکانه ات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهره ٔ ترکان یغمایی کشد.
سعدی .
دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی .
سعدی .
ترک بالابلند یغمایی
خسرودار ملک زیبایی .
شاه نعمةاﷲ ولی .
|| غارت کرده . (غیاث ) (آنندراج ). مال به غارت برده . مال غارتی . (یادداشت مؤلف ). || غارت گیر. (آنندراج ).
کلمات دیگر: