یک بارگی
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
۱- ناگهان ناگهانی . ۲- بکلی سراسر. ۳- دفعتا یکجا یکباره .
فرهنگ معین
( ~. رِ ) (حامص . ) ۱ - ناگهانی . ۲ - همگی ، همه .
لغت نامه دهخدا
یک بارگی . [ ی َ / ی ِ رَ / رِ ] (ق مرکب )ناگهانی . یک دفعگی و در یک هنگام . (ناظم الاطباء). به یک دفعه . ناگهان . بغتةً. (یادداشت مؤلف ) :
کسی کش سرافراز بد بارگی
گریزان همی راند یک بارگی .
چه کرد آن سنگدل با تو به سختی صبر چون کردی ؟
چرا یک بارگی خود را چنین خوار و زبون کردی ؟
بپرسید کاین مرد بیواره کیست
که گستاخیش سخت یک بارگی است .
شد از رومیان رنگ یک بارگی
که دیدند از آنگونه خونخوارگی .
جایی که گشت جای نشین خیال تو
یک بارگی در او هوس جاه و آب بست .
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کار جهان یک بارگی بیگانه شد.
- به یک بارگی ؛ یک باره . به یک دفعه . ناگهان :
گلستانْش برکند و سروان بسوخت
به یک بارگی چشم شادی بدوخت .
چنان تنگدل شد به یک بارگی
که شمشیر زد بر سر بارگی .
همه هم گروهه به یکسر زنند
به یک بارگی بر سکندر زنند.
به جهت آنکه لشکر به یک بارگی در جنگ آمده بود منعایشان میسر نمی شد. (تاریخ غازانی ص 43). لشکر خراسان خواستند که به یک بارگی حمله کنند و ایشان را از جای بردارند و نیست کنند. (تاریخ غازانی ص 60).
|| همگی . تماماً. جملگی . (ناظم الاطباء). بالتمام . (ناظم الاطباء)(آنندراج ). کلاً. (یادداشت مؤلف ) : چون خواجه ٔ بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یک بارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی ). اگر فالعیاذ باﷲاین حاجب را خللی افتد جز آن نماند که خداوند را به تن خویش باید رفت و حشمت یک بارگی بشود. (تاریخ بیهقی ).
چنانْشان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یک بارگی .
یک بارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان . (منتخب قابوسنامه ص 169).
بیدار شو ز خواب و سوی مردمی گرای
یک بارگی مخسب همه عمر بر ستور.
نامبین گفتم این ابیات از آنک
سِرّ دل یک بارگی نتوان درید.
بستم سخنش به آب دادم
یک بارگیش جواب دادم .
گفتم این سخت کرد کار مرا
برد یک بارگی قرار مرا.
نمود آنگه که چون شه بارگی راند
دلم در بند غم یک بارگی ماند.
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یک بارگی را.
نعره می زد کافر این دل را چه بود
کاین چنین یک بارگی شد بیخبر.
سخت زیبا می روی یک بارگی
در تو حیران می شود نظارگی .
- به یک بارگی ؛ یک باره . بالتمام . به کلی :
بگشتند یکسر بر آن رزمگاه
به یک بارگی تیره شد بخت شاه .
نشستند هردو بدان بارگی
چو شد روز تیره به یک بارگی .
از آخر ببر دل به یک بارگی
که او را توباشی به کین بارگی .
ز خرگاه و از خیمه و بارگی
بسازید پیران به یک بارگی .
اگر خشم نیافریدی هیچکس روی ننهادی به سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن ... و مصلحت به یک بارگی منقطع گشتی . (تاریخ بیهقی ). به یک بارگی حمله کردند و خلقی بسیاراز ایشان به فنا بردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 27).
رها کن ستم را به یک بارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی .
ای شده خشنود به یک بارگی
چون خر و گاوی به علف خوارگی .
ز نومیدی او به یک بارگی
گرفت از جهان راه آوارگی .
نه کوتاه دستی و بیچارگی
نه زجر و تطاول به یک بارگی .
- || اصلاً. مطلقاً. ابداً. هیچ :
تو را نیست دشمن به یک بارگی
بمان تا برانم من این بارگی .
|| در دم . فوراً :
یکی تیر زد بر سر بارگی
که شد کار آن باره یک بارگی .
خستگانت را شکیبایی نماند
یا دوا کن یا بکش یک بارگی .
کسی کش سرافراز بد بارگی
گریزان همی راند یک بارگی .
فردوسی .
چه کرد آن سنگدل با تو به سختی صبر چون کردی ؟
چرا یک بارگی خود را چنین خوار و زبون کردی ؟
فرخی .
بپرسید کاین مرد بیواره کیست
که گستاخیش سخت یک بارگی است .
اسدی .
شد از رومیان رنگ یک بارگی
که دیدند از آنگونه خونخوارگی .
نظامی .
جایی که گشت جای نشین خیال تو
یک بارگی در او هوس جاه و آب بست .
عطار.
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کار جهان یک بارگی بیگانه شد.
عطار.
- به یک بارگی ؛ یک باره . به یک دفعه . ناگهان :
گلستانْش برکند و سروان بسوخت
به یک بارگی چشم شادی بدوخت .
فردوسی .
چنان تنگدل شد به یک بارگی
که شمشیر زد بر سر بارگی .
فردوسی .
همه هم گروهه به یکسر زنند
به یک بارگی بر سکندر زنند.
نظامی .
به جهت آنکه لشکر به یک بارگی در جنگ آمده بود منعایشان میسر نمی شد. (تاریخ غازانی ص 43). لشکر خراسان خواستند که به یک بارگی حمله کنند و ایشان را از جای بردارند و نیست کنند. (تاریخ غازانی ص 60).
|| همگی . تماماً. جملگی . (ناظم الاطباء). بالتمام . (ناظم الاطباء)(آنندراج ). کلاً. (یادداشت مؤلف ) : چون خواجه ٔ بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یک بارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی ). اگر فالعیاذ باﷲاین حاجب را خللی افتد جز آن نماند که خداوند را به تن خویش باید رفت و حشمت یک بارگی بشود. (تاریخ بیهقی ).
چنانْشان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یک بارگی .
اسدی .
یک بارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان . (منتخب قابوسنامه ص 169).
بیدار شو ز خواب و سوی مردمی گرای
یک بارگی مخسب همه عمر بر ستور.
ناصرخسرو.
نامبین گفتم این ابیات از آنک
سِرّ دل یک بارگی نتوان درید.
مسعودسعد (دیوان ص 593).
بستم سخنش به آب دادم
یک بارگیش جواب دادم .
نظامی .
گفتم این سخت کرد کار مرا
برد یک بارگی قرار مرا.
نظامی .
نمود آنگه که چون شه بارگی راند
دلم در بند غم یک بارگی ماند.
نظامی .
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یک بارگی را.
نظامی .
نعره می زد کافر این دل را چه بود
کاین چنین یک بارگی شد بیخبر.
عطار.
سخت زیبا می روی یک بارگی
در تو حیران می شود نظارگی .
سعدی .
- به یک بارگی ؛ یک باره . بالتمام . به کلی :
بگشتند یکسر بر آن رزمگاه
به یک بارگی تیره شد بخت شاه .
فردوسی .
نشستند هردو بدان بارگی
چو شد روز تیره به یک بارگی .
فردوسی .
از آخر ببر دل به یک بارگی
که او را توباشی به کین بارگی .
فردوسی .
ز خرگاه و از خیمه و بارگی
بسازید پیران به یک بارگی .
فردوسی .
اگر خشم نیافریدی هیچکس روی ننهادی به سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن ... و مصلحت به یک بارگی منقطع گشتی . (تاریخ بیهقی ). به یک بارگی حمله کردند و خلقی بسیاراز ایشان به فنا بردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 27).
رها کن ستم را به یک بارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی .
نظامی .
ای شده خشنود به یک بارگی
چون خر و گاوی به علف خوارگی .
نظامی .
ز نومیدی او به یک بارگی
گرفت از جهان راه آوارگی .
نظامی .
نه کوتاه دستی و بیچارگی
نه زجر و تطاول به یک بارگی .
سعدی (بوستان ).
- || اصلاً. مطلقاً. ابداً. هیچ :
تو را نیست دشمن به یک بارگی
بمان تا برانم من این بارگی .
فردوسی .
|| در دم . فوراً :
یکی تیر زد بر سر بارگی
که شد کار آن باره یک بارگی .
فردوسی .
خستگانت را شکیبایی نماند
یا دوا کن یا بکش یک بارگی .
سعدی .
یک بارگی. [ ی َ / ی ِ رَ / رِ ] ( ق مرکب )ناگهانی. یک دفعگی و در یک هنگام. ( ناظم الاطباء ). به یک دفعه. ناگهان. بغتةً. ( یادداشت مؤلف ) :
کسی کش سرافراز بد بارگی
گریزان همی راند یک بارگی.
چرا یک بارگی خود را چنین خوار و زبون کردی ؟
که گستاخیش سخت یک بارگی است.
که دیدند از آنگونه خونخوارگی.
یک بارگی در او هوس جاه و آب بست.
وز همه کار جهان یک بارگی بیگانه شد.
گلستانْش برکند و سروان بسوخت
به یک بارگی چشم شادی بدوخت.
که شمشیر زد بر سر بارگی.
به یک بارگی بر سکندر زنند.
|| همگی. تماماً. جملگی. ( ناظم الاطباء ). بالتمام. ( ناظم الاطباء )( آنندراج ). کلاً. ( یادداشت مؤلف ) : چون خواجه بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یک بارگی نشسته آید. ( تاریخ بیهقی ). اگر فالعیاذ باﷲاین حاجب را خللی افتد جز آن نماند که خداوند را به تن خویش باید رفت و حشمت یک بارگی بشود. ( تاریخ بیهقی ).
چنانْشان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یک بارگی.
بیدار شو ز خواب و سوی مردمی گرای
یک بارگی مخسب همه عمر بر ستور.
سِرّ دل یک بارگی نتوان درید.
یک بارگیش جواب دادم.
کسی کش سرافراز بد بارگی
گریزان همی راند یک بارگی.
فردوسی.
چه کرد آن سنگدل با تو به سختی صبر چون کردی ؟چرا یک بارگی خود را چنین خوار و زبون کردی ؟
فرخی.
بپرسید کاین مرد بیواره کیست که گستاخیش سخت یک بارگی است.
اسدی.
شد از رومیان رنگ یک بارگی که دیدند از آنگونه خونخوارگی.
نظامی.
جایی که گشت جای نشین خیال تویک بارگی در او هوس جاه و آب بست.
عطار.
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح وز همه کار جهان یک بارگی بیگانه شد.
عطار.
- به یک بارگی ؛ یک باره. به یک دفعه. ناگهان : گلستانْش برکند و سروان بسوخت
به یک بارگی چشم شادی بدوخت.
فردوسی.
چنان تنگدل شد به یک بارگی که شمشیر زد بر سر بارگی.
فردوسی.
همه هم گروهه به یکسر زنندبه یک بارگی بر سکندر زنند.
نظامی.
به جهت آنکه لشکر به یک بارگی در جنگ آمده بود منعایشان میسر نمی شد. ( تاریخ غازانی ص 43 ). لشکر خراسان خواستند که به یک بارگی حمله کنند و ایشان را از جای بردارند و نیست کنند. ( تاریخ غازانی ص 60 ).|| همگی. تماماً. جملگی. ( ناظم الاطباء ). بالتمام. ( ناظم الاطباء )( آنندراج ). کلاً. ( یادداشت مؤلف ) : چون خواجه بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یک بارگی نشسته آید. ( تاریخ بیهقی ). اگر فالعیاذ باﷲاین حاجب را خللی افتد جز آن نماند که خداوند را به تن خویش باید رفت و حشمت یک بارگی بشود. ( تاریخ بیهقی ).
چنانْشان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یک بارگی.
اسدی.
یک بارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان. ( منتخب قابوسنامه ص 169 ).بیدار شو ز خواب و سوی مردمی گرای
یک بارگی مخسب همه عمر بر ستور.
ناصرخسرو.
نامبین گفتم این ابیات از آنک سِرّ دل یک بارگی نتوان درید.
مسعودسعد ( دیوان ص 593 ).
بستم سخنش به آب دادم یک بارگیش جواب دادم.
نظامی.
گفتم این سخت کرد کار مرافرهنگ عمید
۱. ناگهانی.
۲.همگی.
۲.همگی.
کلمات دیگر: