to turn yellow, to grow pale
زرد شدن
فارسی به انگلیسی
yellow
فرهنگ فارسی
( مصدر ) رنگ زرد گرفتن اصفرار . یا زرد شدن خورشید غروب آفتاب .
اصفرار زرد گردیدن غروب خورشید
اصفرار زرد گردیدن غروب خورشید
لغت نامه دهخدا
زرد شدن. [ زَ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) اصفرار. صفرة. صفرت. زرد گردیدن. به رنگ زرد درآمدن. در گیاهان بعلت خزان و در میوه ها بعلت رسیدگی و در روی انسان بعلت خشم و بیماری و ضعف و رنجوری و جز اینها :
زرد و درازتر شده از غا و شوی خام «؟»
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
شاد بودی به بانگ زیر، کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.
زرد و نالان شدی چو رود و رباب.
که دگر باره سبز و تر گردد.
چو خورشید شد زرد لشکر براند
کسی را که نابردنی بد بماند
چو شب نیمه بگذشت و تاریک شد
جهاندار با کرد نزدیک شد.
چو خورشید شد زردگشتند باز.
چو خور زرد شدبس نماند ز روز.
فرورفت چون زرد شد آفتاب.
- زرد شدن رخ ؛زرد شدن روی. کنایه از زرد گونه شدن بعلتی خواه رنجوری و بیم باشد و خواه خشم و یا انفعال و شرمندگی :
چرا گوید آن حرف در خفیه مرد
که گر فاش گردد شود روی زرد.
وز مسلمانی دل او سرد شد.
زرد و درازتر شده از غا و شوی خام «؟»
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی ( ازلغت فرس ).
چون چشم افشین بر من افتاد، سخت از جای بشد و از خشم زرد و سرخ شد و رگها از گردنش برخاست. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 174 ).شاد بودی به بانگ زیر، کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.
ناصرخسرو.
بس کن آن قصه رباب کنون زرد و نالان شدی چو رود و رباب.
ناصرخسرو.
تازه بهارا، ورقت زرد شد.سعدی ( گلستان ).
غله چون زرد شد امید مدارکه دگر باره سبز و تر گردد.
سعدی.
- زرد شدن آفتاب ؛ زرد شدن خور و هرچه مرادف آن است بمعنی قرب زوال. ( از آنندراج ). زرد شدن خورشید، غروب آن : چو خورشید شد زرد لشکر براند
کسی را که نابردنی بد بماند
چو شب نیمه بگذشت و تاریک شد
جهاندار با کرد نزدیک شد.
فردوسی.
فکندند از ایشان بسی رزمسازچو خورشید شد زردگشتند باز.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
ابوذر غفاری گوید که روزی بخدمت محمد ( ص ) بودم دروقت زرد شدن آفتاب... ( قصص الانبیا ص 14 ).چو خور زرد شدبس نماند ز روز.
سعدی ( از آنندراج ).
گل سرخ رویم نگرزرناب فرورفت چون زرد شد آفتاب.
سعدی ( بوستان ).
رجوع به آفتاب زرد شود.- زرد شدن رخ ؛زرد شدن روی. کنایه از زرد گونه شدن بعلتی خواه رنجوری و بیم باشد و خواه خشم و یا انفعال و شرمندگی :
چرا گوید آن حرف در خفیه مرد
که گر فاش گردد شود روی زرد.
سعدی ( بوستان ).
چون یقین گشتش رخ او زرد شدوز مسلمانی دل او سرد شد.
مولوی ( مثنوی چ خاور ص 336 ).
کلمات دیگر: