مرزغن. [ م َ زَ غ َ ] ( اِ ) گورستان. ( لغت فرس اسدی ) ( اوبهی ) ( جهانگیری ) ( صحاح الفرس ).مرغزن. ( جهانگیری ). رجوع به مرغزن شود :
هر که را راهبرزغن باشد
منزل او به مرزغن باشد.
مرغزار آید جزای فعل تو یا مرزغن.
هر که را راهبرزغن باشد
منزل او به مرزغن باشد.
عنصری ( لغت فرس اسدی ).
هیج نندیشی که تا خود چون بود انجام کارمرغزار آید جزای فعل تو یا مرزغن.
سنائی ( از جهانگیری ).
|| آتش.( جهانگیری ) ( رشیدی ). مرزغان. ( رشیدی ). رجوع به مرغزن شود. || دوزخ. ( برهان قاطع ). رجوع به مرغزن و حواشی آن شود. || آتشدان. ( برهان قاطع ). رجوع به مرغزن شود.