منسوب به مرغز : ۱- اهل مرغز از مردم مرغز . ۲ - ساخت. مرغز . یا شاهسپرغم مرغزی . شاهسپرغمی که در مرغزروید . یا ملحم مرغزی . جام. ابریشمی که در مرغز بافته میشد . ۳ - قسمی پوست بز پر پشم .
مرغزی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
مرغزی. [ م َ غ َ ] ( ص نسبی ) منسوب به مرو. اهل مرو. مروزی. در نسبت به مرو، غیر از مروی و مروزی ، مرغزی نیز می گفته اند چنانکه در مجمل التواریخ و القصص ( ص 327 ) در شرح حال ابومسلم اصفهانی معروف گوید: او را کسانی که اخبار ندانند مرغزی گویند سبب آنکه به مرو خروج کرد همچنانکه سلمان را فارسی خواندندی از برای آنکه عرب همه زمین عجم فارس گفتندی و او از اصفهان بود جماعتی پندارند که او از فارس بوده است. ( از یادداشت قزوینی ج 7 ص 77 ). یک دلیل آنکه مرغزی به معنی مروی است این است که مَرغاب نام رودیست که از پهلوی مرو میرود و آن را مرورود نیز گویند پس مَرغ و مرو نیز یکی است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). نیز نسبت برخی از شاعران اهل مرو که شعر و نامشان در فرهنگ اسدی آمده است مرغزی است نظیر ابونصر مرغزی ، حکاک مرغزی ، صفار مرغزی و طیان مرغزی :
همانا زخم من کردی فراموش
که از جانت خرد برد از تنت هوش
همیدون زخمهای نامداران
ستوده مرغزی چابک سواران.
همچنین دائم نخواهد ماند برگشت زمان
روی خوبت ششتری و موی جعدت مرغزی
بی گمان شو آنکه روزی ابر دهر بی وفا
برف بارد هم بر آن شاه اسپرغم مرغزی .
بی دست و دلش مردمی و مردی کردن
چون شعبده مرغزی وحیله رازی است.
کم از خدعه مرغزی باد و رازی.
سوی بازار برد لاشه خری.
لیک باهم در سر یک بازیند .
همانا زخم من کردی فراموش
که از جانت خرد برد از تنت هوش
همیدون زخمهای نامداران
ستوده مرغزی چابک سواران.
( ویس و رامین ).
زن مطربه ای مرغزی را به زنی کرده بود. ( تاریخ بیهقی ص 594 ).همچنین دائم نخواهد ماند برگشت زمان
روی خوبت ششتری و موی جعدت مرغزی
بی گمان شو آنکه روزی ابر دهر بی وفا
برف بارد هم بر آن شاه اسپرغم مرغزی .
ناصرخسرو.
چنان خواندم که ناقلان دولت تا عالم است سه کس بوده اندکه از جای به جای نقل کردند، اسکندر رومی و اردشیر بابکان و ابومسلم اصفهانی و او را [ ابومسلم ] کسانی که اخبار ندانند مرغزی گویند بسبب آنکه به مرو خروج کرد. ( مجمل التواریخ و القصص ص 327 ).بی دست و دلش مردمی و مردی کردن
چون شعبده مرغزی وحیله رازی است.
مختاری.
وفاق عدوی تو با دوستانش کم از خدعه مرغزی باد و رازی.
مختاری.
ابلهی مرغزی بشهر هری سوی بازار برد لاشه خری.
سنائی.
گرچه با هم مرغزی و رازیندلیک باهم در سر یک بازیند .
ابویزید مرغزی ( نامه دانشوران ج 2 ص 227 ).
متجنده مرغزی هم در حال به خدمت او کمر بستند مرغزیان را بر لشکر و حشریان قسمت کردند آنچه مجمل می گویندنفری را از لشکری سیصد چهار صد نفس رسیده بود که بکشتند. قومی از سرهنگان مرغزی که تبع او بودند یک یک نزد او می رفتند. ( جهانگشای جوینی ج 1 ص 121 ).مرغزی . [ م َ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب به مرو. اهل مرو. مروزی . در نسبت به مرو، غیر از مروی و مروزی ، مرغزی نیز می گفته اند چنانکه در مجمل التواریخ و القصص (ص 327) در شرح حال ابومسلم اصفهانی معروف گوید: او را کسانی که اخبار ندانند مرغزی گویند سبب آنکه به مرو خروج کرد همچنانکه سلمان را فارسی خواندندی از برای آنکه عرب همه زمین عجم فارس گفتندی و او از اصفهان بود جماعتی پندارند که او از فارس بوده است . (از یادداشت قزوینی ج 7 ص 77). یک دلیل آنکه مرغزی به معنی مروی است این است که مَرغاب نام رودیست که از پهلوی مرو میرود و آن را مرورود نیز گویند پس مَرغ و مرو نیز یکی است . (یادداشت مرحوم دهخدا). نیز نسبت برخی از شاعران اهل مرو که شعر و نامشان در فرهنگ اسدی آمده است مرغزی است نظیر ابونصر مرغزی ، حکاک مرغزی ، صفار مرغزی و طیان مرغزی :
همانا زخم من کردی فراموش
که از جانت خرد برد از تنت هوش
همیدون زخمهای نامداران
ستوده مرغزی چابک سواران .
زن مطربه ای مرغزی را به زنی کرده بود. (تاریخ بیهقی ص 594).
همچنین دائم نخواهد ماند برگشت زمان
روی خوبت ششتری و موی جعدت مرغزی
بی گمان شو آنکه روزی ابر دهر بی وفا
برف بارد هم بر آن شاه اسپرغم مرغزی .
چنان خواندم که ناقلان دولت تا عالم است سه کس بوده اندکه از جای به جای نقل کردند، اسکندر رومی و اردشیر بابکان و ابومسلم اصفهانی و او را [ ابومسلم ] کسانی که اخبار ندانند مرغزی گویند بسبب آنکه به مرو خروج کرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 327).
بی دست و دلش مردمی و مردی کردن
چون شعبده ٔ مرغزی وحیله ٔ رازی است .
وفاق عدوی تو با دوستانش
کم از خدعه ٔ مرغزی باد و رازی .
ابلهی مرغزی بشهر هری
سوی بازار برد لاشه خری .
گرچه با هم مرغزی و رازیند
لیک باهم در سر یک بازیند .
متجنده ٔ مرغزی هم در حال به خدمت او کمر بستند مرغزیان را بر لشکر و حشریان قسمت کردند آنچه مجمل می گویندنفری را از لشکری سیصد چهار صد نفس رسیده بود که بکشتند. قومی از سرهنگان مرغزی که تبع او بودند یک یک نزد او می رفتند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 121).
چه خوش گفت دیوانه ٔ مرغزی
حدیثی کز آن لب به دندان گزی .
|| زبان متداول مرغزیان مرو : روخ چکاد مرد اصلع باشد به پهلوی مرغزی . (لغت فرس اسدی ). لاش ، به زبان مرغزی غارت بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 215).
همانا زخم من کردی فراموش
که از جانت خرد برد از تنت هوش
همیدون زخمهای نامداران
ستوده مرغزی چابک سواران .
(ویس و رامین ).
زن مطربه ای مرغزی را به زنی کرده بود. (تاریخ بیهقی ص 594).
همچنین دائم نخواهد ماند برگشت زمان
روی خوبت ششتری و موی جعدت مرغزی
بی گمان شو آنکه روزی ابر دهر بی وفا
برف بارد هم بر آن شاه اسپرغم مرغزی .
ناصرخسرو.
چنان خواندم که ناقلان دولت تا عالم است سه کس بوده اندکه از جای به جای نقل کردند، اسکندر رومی و اردشیر بابکان و ابومسلم اصفهانی و او را [ ابومسلم ] کسانی که اخبار ندانند مرغزی گویند بسبب آنکه به مرو خروج کرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 327).
بی دست و دلش مردمی و مردی کردن
چون شعبده ٔ مرغزی وحیله ٔ رازی است .
مختاری .
وفاق عدوی تو با دوستانش
کم از خدعه ٔ مرغزی باد و رازی .
مختاری .
ابلهی مرغزی بشهر هری
سوی بازار برد لاشه خری .
سنائی .
گرچه با هم مرغزی و رازیند
لیک باهم در سر یک بازیند .
ابویزید مرغزی (نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 227).
متجنده ٔ مرغزی هم در حال به خدمت او کمر بستند مرغزیان را بر لشکر و حشریان قسمت کردند آنچه مجمل می گویندنفری را از لشکری سیصد چهار صد نفس رسیده بود که بکشتند. قومی از سرهنگان مرغزی که تبع او بودند یک یک نزد او می رفتند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 121).
چه خوش گفت دیوانه ٔ مرغزی
حدیثی کز آن لب به دندان گزی .
سعدی .
|| زبان متداول مرغزیان مرو : روخ چکاد مرد اصلع باشد به پهلوی مرغزی . (لغت فرس اسدی ). لاش ، به زبان مرغزی غارت بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 215).
مرغزی . [ م َ غ ُ / م ُ غ ُ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به مرغز. بزشم . کرک بز. رجوع به مرغز شود : دراعه ٔ سفیدی پوشیدی با بسیار طاقهای ملحم مرغزی . (تاریخ بیهقی ). پشم پاره ٔ مرغزی پاکیزه و نرم بپیچند برسان پلیته هموار و آن را به خویشتن بردارند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). مرغزی پشت را و گرده را گرم دارد و پوستین سمور سینه و جگر و گرده را گرم دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). پر ایشان چون مرغزی بودی به نرمی . (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 3 ص 193 س 2). قِهزّی ، نوعی از جامه ٔ پشمی سرخ مانند مرغزی . (منتهی الارب ).
فرهنگ عمید
= مروزی
مروزی#NAME?
پیشنهاد کاربران
گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
کاه نبود او که به بادی پرید
آب نبود او که به سرما فسرد
شانه نبود او که به مویی شکست
دانه نبود او که زمینش فشرد
گنج زری بود در این خاکدان
کو دو جهان را بجوی می شمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد
صاف درآمیخت به دردی می
بر سر خم رفت جدا شد ز درد
در سفر افتند به هم ای عزیز
مرغزی و رازی و رومی و کرد
خانه خود بازرود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد
خامش کن چون نقط ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد
مولانا
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
کاه نبود او که به بادی پرید
آب نبود او که به سرما فسرد
شانه نبود او که به مویی شکست
دانه نبود او که زمینش فشرد
گنج زری بود در این خاکدان
کو دو جهان را بجوی می شمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد
صاف درآمیخت به دردی می
بر سر خم رفت جدا شد ز درد
در سفر افتند به هم ای عزیز
مرغزی و رازی و رومی و کرد
خانه خود بازرود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد
خامش کن چون نقط ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد
مولانا
کلمات دیگر: