خبر داشتن. [ خ َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) مطلع بودن. آگاهی داشتن. واقف بودن. اطلاع داشتن :
ز رستم همانا نداری خبر
که گیتی ازو گشته زیر و زبر.
فردوسی.
سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است ترا نصیحت گوید و خداوند خبر ندارد. ( تاریخ بیهقی ).
ز مردم آن بود ای پور ازین دوپای روان
که فعل دهر فریبنده را خبردارد.
ناصرخسرو.
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب
ما را ز چه رانده ست برین گوی مغبر.
ناصرخسرو.
راهشان یوز گرفتست و ندارند خبر
زان چو آهو همه در پوی و تک و با نظرند.
ناصرخسرو.
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و بر نداشت.
خاقانی.
خبر داشت کان شاه اندوهناک
در آن ره کند خویشتن را هلاک.
نظامی.
از عامریان یکی خبر داشت
این قصه بجای خویش برداشت.
نظامی.
چو هروقت کان حرف بنگاشتی
ز پیروزی خود خبر داشتی.
نظامی.
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت.
نظامی.
رمیده ای که نه از خویشتن خبر دارد.
نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش.
سعدی ( خواتیم ).
غافل خبر ندارد از اندوه عاشقان
خفته ست و عیب مردم هشیار میکند.
سعدی ( خواتیم ).
دانی که خبر ز عشق دارد
آن کز همه عالمش خبر نیست.
سعدی ( خواتیم ).
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان
خبرنداری اگر خسته و اگر ریشند.
سعدی ( طیبات ).
بگفتا بیا تا چه داری خبر
چرا سر نبستی بفتراک در.
سعدی ( بوستان ).
خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم.
سعدی ( بوستان ).
شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت
مریدی ز حالش خبر داشت گفت.
سعدی ( بوستان ).
و آدمیزاده ندارد خبر از عقل و تمیز.
سعدی ( گلستان ).
چه خبر دارد از پیاده سوار
او همی میرود تو می تازی.
سعدی ( صاحبیه ).
خضر این بادیه دنبال خطر میگردد
چه خبر ما ز سر بی خبر خود داریم.
صائب.