کلمه جو
صفحه اصلی

فروک

لغت نامه دهخدا

فروک. [ ف َ ] ( اِ ) مرغ جوان تخم ناکرده. ( برهان ).

فروک. [ ف ُ ] ( ع مص ) دشمن داشتن زن شوی را.( منتهی الارب ). کینه ورزیدن و گویند خاص کینه زن و شوی است. ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) دشمنی سخت. ( منتهی الارب ). دشمنی. ( از اقرب الموارد ).

فروک. [ ف َ ] ( ع ص ) زن دشمن شوی. ( منتهی الارب ).زنی که شوی خود را دشمن دارد. ( از اقرب الموارد ).

فروک . [ ف َ ] (اِ) مرغ جوان تخم ناکرده . (برهان ).


فروک . [ ف َ ] (ع ص ) زن دشمن شوی . (منتهی الارب ).زنی که شوی خود را دشمن دارد. (از اقرب الموارد).


فروک . [ ف ُ ] (ع مص ) دشمن داشتن زن شوی را.(منتهی الارب ). کینه ورزیدن و گویند خاص کینه ٔ زن و شوی است . (از اقرب الموارد). || (اِمص ) دشمنی سخت . (منتهی الارب ). دشمنی . (از اقرب الموارد).



کلمات دیگر: