( مصدر ) ۱ - جمع شدن گرد آمدن فراهم آمدن ۲ - متاهل شدن تفکر کردن .
غنچه گشتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
غنچه گشتن. [ غ ُ چ َ / چ ِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) کنایه از جمع شدن و گرد آمدن و فراهم آمدن ، و با لفظدهان ( یا دهن ) و کف نیز استعمال میشود :
نقد ما چون زر گل در طبق افلاک است
کف ما غنچه نگردد چوشود صاحب مال.
نقد ما چون زر گل در طبق افلاک است
کف ما غنچه نگردد چوشود صاحب مال.
شفیع اثر ( از بهار عجم ذیل غنچه بودن ).
|| کنایه از خویش را فراهم آوردن. خود را جمع کردن. || متأمل شدن. ( بهار عجم ) ( آنندراج ). تأمل و تفکر. و رجوع به غنچه شدن شود.کلمات دیگر: