( صفت ) ۱ - آنکه دهانش تنگ و لبانش بسان غنچه فراهم آمده ۲ - معشوق محبوب .
غنچه لب
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
غنچه لب. [ غ ُ چ َ /چ ِ ل َ ] ( ص مرکب ) آنکه دهان وی تنگ و لبانش فراهم آمده بسان غنچه باشد. لقب محبوب و معشوق :
ای سرو غنچه لب ز گلستان کیستی
و ای ماه روزوش ز شبستان کیستی ؟
زآن غنچه لب وظیفه من یک سخن بس است.
امشب کدام غنچه لب از گلستان گذشت.
ای سرو غنچه لب ز گلستان کیستی
و ای ماه روزوش ز شبستان کیستی ؟
خاقانی.
عنوان بود نمک چش مکتوب سربمهرزآن غنچه لب وظیفه من یک سخن بس است.
صائب ( از بهار عجم ).
مینای غنچه پر ز شراب تبسم است امشب کدام غنچه لب از گلستان گذشت.
شوکت ( از بهار عجم ).
کلمات دیگر: