کلمه جو
صفحه اصلی

عضم

فرهنگ فارسی

قبضه کمان مقبض قوس سر آماج و بیل گندم پاک کن که بصورت انگشتان سازند

لغت نامه دهخدا

عضم . [ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ عَضم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به عَضم شود.


عضم. [ ع َ] ( ع اِ ) قبضه کمان. ( منتهی الارب ). مقبض قوس. ( اقرب الموارد ). ج ، عِضام. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || سرآماج و بیل گندم پاک کن که به صورت انگشتان سازند. ( منتهی الارب ). چوبی دارای انگشتان که گندم را بدان به باد دهند. ( از اقرب الموارد ). سراماج و افشون. ( ناظم الاطباء ). || دمغزه شتر و اسب و بز کوهی نر. ( منتهی الارب ). عسیب اسب و شتر و بز کوهی. ( از اقرب الموارد ). ج ، اءَعضِمة. عُضم. || تخته فدان که بر سرش آهن باشد. || خطی در کوه که رنگش مخالف رنگ کوه باشد. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

عضم. [ ع ُ ] ( ع اِ ) ج ِ عَضم. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به عَضم شود.

عضم . [ ع َ] (ع اِ) قبضه ٔ کمان . (منتهی الارب ). مقبض قوس . (اقرب الموارد). ج ، عِضام . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سرآماج و بیل گندم پاک کن که به صورت انگشتان سازند. (منتهی الارب ). چوبی دارای انگشتان که گندم را بدان به باد دهند. (از اقرب الموارد). سراماج و افشون . (ناظم الاطباء). || دمغزه ٔ شتر و اسب و بز کوهی نر. (منتهی الارب ). عسیب اسب و شتر و بز کوهی . (از اقرب الموارد). ج ، اءَعضِمة. عُضم . || تخته ٔ فدان که بر سرش آهن باشد. || خطی در کوه که رنگش مخالف رنگ کوه باشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).



کلمات دیگر: