مترادف معجر : روسری، سرانداز، مقصوره، چارقد
معجر
مترادف معجر : روسری، سرانداز، مقصوره، چارقد
مترادف و متضاد
روسری، سرانداز، مقصوره، چارقد
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - آنکه عمامه بر سر نهد . ۲ - یکی از اشکال خطوط اسلامی .
فرهنگ معین
(مُ عَ جَّ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - آن که عمامه بر سر نهد. 2 - یکی از اشکال خطوط اسلامی .
(مُ عَ جَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - آن که عمامه بر سر نهد. ۲ - یکی از اشکال خطوط اسلامی .
(مِ جَ) [ ع . ] (اِ.) چارقد، روسری .
لغت نامه دهخدا
فغان من همه ز آن زلف تابدار سیاه
که گاه پرده لاله ست و گاه معجر ماه.
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک.
پلاسین معجر و قیرینه گرزن.
فکنده به سر بر تنک معجری.
گهی معجر و گاه دستار دارد.
با شرم گرد به آستی و معجر.
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر.
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم.
در سرکشد به شکل زنان معجر آفتاب.
پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش.
هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند.
کف برلب آوریده و آلوده معجرش.
غلامانه کلاهش برنهادی.
به معجر غبار از پدر می زدود.
که بازش به معجر توان کرد پاک.
آن راز را به مهر به معجر نوشته اند.
فغان من همه ز آن زلف تابدار سیاه
که گاه پرده ٔ لاله ست و گاه معجر ماه .
رودکی .
به مستحقان ندهی ازآنچه داری و باز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک .
عنصری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 57).
ببسته سفالین کمر هفت و هشت
فکنده به سر بر تنک معجری .
منوچهری .
بسی بر درخت گل از برگ و بارش
گهی معجر و گاه دستار دارد.
ناصرخسرو.
با صد کرشمه بسترد از رویت
با شرم گرد به آستی و معجر.
ناصرخسرو.
گشت به ناخن چو پیرهنش مرا روی
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر.
مسعودسعد.
ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم .
امیرمعزی (ازآنندراج ).
از تف و تاب خنجر ترکان لشکرت
در سرکشد به شکل زنان معجر آفتاب .
انوری (از آنندراج ).
خاتون کائنات مربع نشسته خوش
پوشیده حله و ز سر افتاده معجرش .
خاقانی .
چون دو لشکر در هم افتادند چون گیسوی حور
هفت گیسودار چرخ از گرد معجر ساختند.
خاقانی .
عید است و آن عصیر عروسی است صرع دار
کف برلب آوریده و آلوده معجرش .
خاقانی .
گه از فرق سرش معجر گشادی
غلامانه کلاهش برنهادی .
نظامی .
به ره بر یکی دختر خانه بود
به معجر غبار از پدر می زدود.
سعدی (بوستان ).
نه چندان نشیند در این دیده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک .
سعدی (بوستان ).
رازی که در میان سر آغوش و پیچک است
آن راز را به مهر به معجر نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص 23).
چو عشق بامه معجرفروش می بازم
به عشق معجر او هر طرف سراندازم .
سیفی (از آنندراج ).
- معجر بستن ؛ معجر بر سر کردن . چارقد بر سر انداختن . روسری بر سر انداختن :
ناگهان برجست و معجر بست ماه دلفریب
ماه در گردون بود من زیر معجر داشتم .
امیر معزی (از آنندراج ).
- معجر به سر کردن ؛ چارقد بر سر انداختن . روسری به سرکردن :
شاهدی گر به سر کند معجر
دیده آیینه دار طلعت اوست .
نظام قاری (دیوان ص 51).
- معجر زرنیخ ؛ کنایه از برگهای خزان دیده باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از گلهای زرد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از شعاع صبح صادق . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
- معجر غالیه گون ؛ کنایه از شب است که عربان لیل گویند. (برهان ) (آنندراج ). شب . (ناظم الاطباء).
- معجر فروش ؛فروشنده ٔ معجر. آنکه معجر فروشد :
چو عشق بامه معجرفروش می بازم
به عشق معجر او هر طرف سراندازم .
سیفی (از آنندراج ).
|| روپوش زنان . (غیاث ) (آنندراج ). روی بند زنان :
ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت
همه رخها به معجرها همه سرها به چادرها.
منوچهری .
دانای نکو سخن کند باز
از روی عروس عقل ، معجر.
ناصرخسرو.
غلام ملک تو بر سر نهاد تاج شرف
عروس بخت تو بر روی بست معجر جود.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 148).
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه زبر بگشایید.
خاقانی .
شبی کشیده به رخسار نیلگون معجر
به قیر روی فرو شسته توده ٔ اغبر.
داوری شیرازی .
|| پارچه ای است یمنی . (منتهی الارب ). یک قسم پارچه ٔ یمنی . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنچه از پوست خرما به شکل جوال بافند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عمامه که بر سر نهند بدون گرد کردن تحت الحنک .(از اقرب الموارد).
معجر. [ م ُ ع َج ْج َ ] (ع ص ) عمامه بر سر نهاده . (از اقرب الموارد). آن که عمامه بر سر نهد. || یکی از اشکال خطوط اسلامی . و رجوع به پیدایش خط و خطاطان ص 88 شود.
فرهنگ عمید
گویش مازنی
آتشدانی که بوسیله ی میله ای بر زمین استوار شوددر دهه ی محرم ...