کلمه جو
صفحه اصلی

مسک

فارسی به انگلیسی

masque, restraining

restraining


masque


عربی به فارسی

واگير , فريبنده , جاذب , شمعداني عطري , گل شمعداني , هيولا يي , بي عاطفگي , شرارت بسيار , هيولا , مشک , غاليه , بوي مشک , نافه مشک


فرهنگ فارسی

( اسم ) پوست گوسفندی که آنرا درست کنده باشند خواه دباغت شده وخواه نشده باشد و در آن ماست و آب کنند : مشکی از آب کرد پنهان پر در خریطه نگاه داشت چو در . ( هفت پیکر ) یا مشک سقا . ۱ - مشکی که سقایان بر دوش کشند و از آن آب بمردم دهند . بس که شربت زده از کاس. رندان همهجا شکم شیخ بعینه شده مشک سقا . ( گل کشتی ) ۲ - ( کشتی ) فنی است از کشتی و آن چنانست که بدست چپ دست راست حریف را بگیرد وبگردن خود بکشد وبدست راست پای راست و بگیرد وبگردن گیرد و از سر خود او را بزمین زند . فتح او : آنکه در پای برداشتن پای در میان پای او کند .
دهی در شهرستان بیرجند

فرهنگ معین

(مِ ) [ معر. ] (اِ. ) مُشک .

لغت نامه دهخدا

مسک . [ م َ ] (ع مص ) چنگ درزدن به چیزی . (از منتهی الارب ). گرفتن چیزی را و آویختن و چنگ درزدن به آن . || جاسازی کردن برای آتش در زمین ، سپس آن را با خاکستر و پشکل پوشاندن . (از اقرب الموارد).


مسک. [ م َ ] ( ع مص ) چنگ درزدن به چیزی. ( از منتهی الارب ). گرفتن چیزی را و آویختن و چنگ درزدن به آن. || جاسازی کردن برای آتش در زمین ، سپس آن را با خاکستر و پشکل پوشاندن. ( از اقرب الموارد ).

مسک. [ م َ ] ( ع اِ ) پوست ، یا بخصوص پوست بزغاله. ج ، مُسوک. ( منتهی الارب ). جلد و پوست ، و برخی آن را مختص پوست بزغاله دانسته اند که سپس عمومیت یافته و هرگونه پوست را مسک نامیده اند و وجه تسمیه آن به سبب این است که نگهداری کننده گوشت و استخوان داخل خود است. ج ،مُسُک ، مُسوک. ( از اقرب الموارد ). پوست. ( دهار ). ظاهراً معرب مَشک فارسی است ، چنانکه مِسک معرب مِشک است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : و اما القنطار الذی ذکره اﷲ تعالی فی کتابه... هو مل ء مسک ثور ذهباً أو فضةً. ( معالم القربة ). || یکاد یخرج من مسکه ؛ یعنی او سریع است. ( از اقرب الموارد ). || أنا فی مسکک اًن لم افعل کذا و کذا؛ من بجای تو و مثل تو باشم اگر چنین و چنان نکنم. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || لایعجز مسک السوء عن عرف السوء؛ یعنی بوی بدی را از دست نمی دهد، و آن را در مورد شخصی گویند که هرچه بکوشد لئامت خود را کتمان کند در کردار وی آشکار گردد. ( از اقرب الموارد ). || هم فی مسوک الثعالب ؛ ایشان خوف زده و بیمناکند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

مسک. [ م َ س َ ] ( ع اِ ) جایی که در آن آب بایستد. ( از اقرب الموارد ). || پوست باخه یا استخوان ماهی که از آن شانه و جز آن سازند. ( منتهی الارب ). «ذبل » یعنی پوست لاک پشت صحرایی یا دریایی ، یا استخوان نوعی حیوان دریایی که زنان از آن دست برنجن و شانه سازند. ( از اقرب الموارد ). || دستیانه و پای برنجن از سرون و دندان فیل و جز آن. ( منتهی الارب ). دستبند و خلخال که از شاخ و عاج سازند. || طبقات زمین. واحد آن مَسَکة. ( اقرب الموارد ).

مسک. [ م ِ ] ( معرب ، اِ ) مشک. فارسی معرب است و عرب آن را مشموم خواندندی. ج ، مِسَک. ( منتهی الارب ). دوای خوشبوی معروف. ( از غیاث ). نوعی طیب است و آن را از خون دابه ای چون آهو گیرند و گویند از خون آهویی است که دارای دو ناب سفید خمیده بسمت انسی است که بشکل شاخ می باشد. کلمه مسک را فراء مذکر دانسته و برخی دیگر تذکیر و تأنیث آن را جایز دانسته اند و بعضی گویند اگر آن را مؤنث بشمار آریم جمع خواهد بود، و گویند اصل آن مِسِک است به کسرتین ، یک قطعه از آن مسکة. ج ، مِسَک. ( از اقرب الموارد ) : یسقون من رحیق مختوم. ختامه مسک و فی ذلک فلیتنافس المتنافسون. ( قرآن 25/83-26 ). و رجوع به مشک شود.

مسک . [ م َ ] (ع اِ) پوست ، یا بخصوص پوست بزغاله . ج ، مُسوک . (منتهی الارب ). جلد و پوست ، و برخی آن را مختص پوست بزغاله دانسته اند که سپس عمومیت یافته و هرگونه پوست را مسک نامیده اند و وجه تسمیه ٔ آن به سبب این است که نگهداری کننده ٔ گوشت و استخوان داخل خود است . ج ،مُسُک ، مُسوک . (از اقرب الموارد). پوست . (دهار). ظاهراً معرب مَشک فارسی است ، چنانکه مِسک معرب مِشک است . (یادداشت مرحوم دهخدا) : و اما القنطار الذی ذکره اﷲ تعالی فی کتابه ... هو مل ء مسک ثور ذهباً أو فضةً. (معالم القربة). || یکاد یخرج من مسکه ؛ یعنی او سریع است . (از اقرب الموارد). || أنا فی مسکک اًن لم افعل کذا و کذا؛ من بجای تو و مثل تو باشم اگر چنین و چنان نکنم . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || لایعجز مسک السوء عن عرف السوء؛ یعنی بوی بدی را از دست نمی دهد، و آن را در مورد شخصی گویند که هرچه بکوشد لئامت خود را کتمان کند در کردار وی آشکار گردد. (از اقرب الموارد). || هم فی مسوک الثعالب ؛ ایشان خوف زده و بیمناکند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


مسک . [ م َ س َ ] (ع اِ) جایی که در آن آب بایستد. (از اقرب الموارد). || پوست باخه یا استخوان ماهی که از آن شانه و جز آن سازند. (منتهی الارب ). «ذبل » یعنی پوست لاک پشت صحرایی یا دریایی ، یا استخوان نوعی حیوان دریایی که زنان از آن دست برنجن و شانه سازند. (از اقرب الموارد). || دستیانه و پای برنجن از سرون و دندان فیل و جز آن . (منتهی الارب ). دستبند و خلخال که از شاخ و عاج سازند. || طبقات زمین . واحد آن مَسَکة. (اقرب الموارد).


مسک . [ م ِ ] (معرب ، اِ) مشک . فارسی معرب است و عرب آن را مشموم خواندندی . ج ، مِسَک . (منتهی الارب ). دوای خوشبوی معروف . (از غیاث ). نوعی طیب است و آن را از خون دابه ای چون آهو گیرند و گویند از خون آهویی است که دارای دو ناب سفید خمیده بسمت انسی است که بشکل شاخ می باشد. کلمه ٔ مسک را فراء مذکر دانسته و برخی دیگر تذکیر و تأنیث آن را جایز دانسته اند و بعضی گویند اگر آن را مؤنث بشمار آریم جمع خواهد بود، و گویند اصل آن مِسِک است به کسرتین ، یک قطعه از آن مسکة. ج ، مِسَک . (از اقرب الموارد) : یسقون من رحیق مختوم . ختامه مسک و فی ذلک فلیتنافس المتنافسون . (قرآن 25/83-26). و رجوع به مشک شود.
- مسک اذفر ؛ مشک تیزبوی . (مهذب الاسماء). و رجوع به مشک شود.
- مسک ختن ؛ مشک تاتاری . و رجوع به مشک شود.


مسک . [ م ِ س َ ] (ع اِ) ج ِ مِسک . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به مسک شود.


مسک . [ م ِ س ِ ] (ع اِ) مِسک . (از اقرب الموارد). رجوع به مسک شود.


مسک . [ م ُ ] (ع اِ) آنچه از طعام و شراب که بدن را نگهداری کند. || عقل . خرد. (از اقرب الموارد). || بخیلان .بخلاء. و آن جمع مسیک است . (از ذیل اقرب الموارد).


مسک . [ م ُ س َ ] (ع اِ) ج ِ مُسکَة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به مسکة شود.


مسک . [ م ُ س ُ ] (ع اِ) ج ِ مَسک . (اقرب الموارد). رجوع به مَسک شود.


مسک . [ م ُ س ُ ] (ع ص ) زفت و بخیل . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


مسک . [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 31هزارگزی شمال باختری درمیان ، سر راه مالرو عمومی درمیان به فورک ، با 748 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


فرهنگ عمید

= مُشک

مُشک#NAME?


دانشنامه عمومی

مسک ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
مسک (بابل)
مسک (درمیان)

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مِسْکٌ: مشک ( ماده ای خوشبو )
معنی خِتَامُهُ: مهرو مومش - پایانش (درمورد خوردنی ونوشیدنی آخرین طعمی که از آن در دهان باقی می ماند )(کلمه ختام به معنای وسیله مهر زدن است و در عبارت "خِتَامُهُ مِسْکٌ " میفرماید وسیله مهر زدن بر آن رحیق (شراب صاف و بدون ناخالصی) بجای گل و لاک و امثال آن - که در دنی...
ریشه کلمه:
مسک (۲۷ بار)

گویش مازنی

/masek/ چسبک گیاهی یک ساله از تیره ی گندمیان - بسیار سوختن

۱چسبک گیاهی یک ساله از تیره ی گندمیان ۲بسیار سوختن


پیشنهاد کاربران

مسک با فتحه «م» و کسره «س» یا با تشدید و کسره «س» در زبان مازنی ( تبری ) به معنای چسبنده و ماسیدنی است. به صورت مسِّکا و مسِّکی نیز می آید.

نام گیاهی به گویش مازندرانی که محیط میوه آن شبیه جوجه تیغی بوده و به لباس می چسبد.

در گویش بهبهانی به معنای ادرار میباشد.

معنی در تاج العروس


کلمات دیگر: