کلمه جو
صفحه اصلی

کازقی

لغت نامه دهخدا

کازقی. [ زَ قی ی ] ( ص نسبی ) منسوب بکازق ( کازه ). رجوع بکازق شود.

کازقی. [ زَ قی ی ] ( اِخ ) ابوسهل احمدبن محمدبن منصور. وی در بخارا از ابانصر الحسن بن عبدالواحد الشیرازی حدیث شنید و از او ابوالفتح طاهربن سعیدبن ابی سعیدبن ابی الخیر الصوفی روایت کرده است و سال وفات او 466 بود. ( از انساب سمعانی ورق 471 الف ).

کازقی. [ زَ ]( اِخ ) ابومحمد عبدالعزیزبن محمدبن النخشی الحافظ. وی از ابوبکر محمدبن ابراهیم بن محمدبن مهردویه کازرونی روایت کرده است. ( از انساب سمعانی ورق 471 الف ).

کازقی . [ زَ ](اِخ ) ابومحمد عبدالعزیزبن محمدبن النخشی الحافظ. وی از ابوبکر محمدبن ابراهیم بن محمدبن مهردویه کازرونی روایت کرده است . (از انساب سمعانی ورق 471 الف ).


کازقی . [ زَ قی ی ] (اِخ ) ابوسهل احمدبن محمدبن منصور. وی در بخارا از ابانصر الحسن بن عبدالواحد الشیرازی حدیث شنید و از او ابوالفتح طاهربن سعیدبن ابی سعیدبن ابی الخیر الصوفی روایت کرده است و سال وفات او 466 بود. (از انساب سمعانی ورق 471 الف ).


کازقی . [ زَ قی ی ] (ص نسبی ) منسوب بکازق (کازه ). رجوع بکازق شود.



کلمات دیگر: