بخیلی نمدم بخیل و زفت شدن .
بخیلی کردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بخیلی کردن. [ ب َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بخیلی نمودن. لاَّمت نمودن. بخیل و زفت شدن. ( ناظم الاطباء ). ضنانة. عقص.نفاسة. ضنن. شح. جمود. بخل. ( تاج المصادر بیهقی ). شح. بخل. ( ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی ). شح. ضن. ( دهار ). امساک. ( یادداشت مؤلف ) :
بخیلی مکن ایچ اگر مردمی
همانا ز توکم کند خرمی.
با دوست بخیلی نتوان کرد بجانی.
هرگز نکند بیش بخیلی بمطر بر.
بخیلی مکن ایچ اگر مردمی
همانا ز توکم کند خرمی.
فردوسی.
گر گویی بفرست نگویم نفرستم با دوست بخیلی نتوان کرد بجانی.
سنایی.
گر ابر مدد یکدم از انگشت تو گیردهرگز نکند بیش بخیلی بمطر بر.
سنائی.
سلطان که بزر با سپاهی بخیلی کند با او بجان جوانمردی نتوان کرد. ( گلستان ).کلمات دیگر: