بسیار خوار
حلج
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
حلج. [ ح َ ] ( ع مص ) پنبه بیرون کردن ازپنبه دانه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || رفتن همه شب : حلج القوم لیلتهم ؛ رفتند همه شب را. || بال گشادن خروس و رفتن نزدیک ماکیان برای جفت شدن. || گرد ساختن نان را. || زدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || تیز دادن. ( منتهی الارب ). || باران دادن ابر. ( از اقرب الموارد ). || رفتن اندک اندک. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || شتافتن. ( منتهی الارب ). گام ها را از یکدیگر دور گذاشتن هنگام رفتن یعنی شتافتن. ( از اقرب الموارد ).
حلج. [ ح ُ ل ُ ] ( ع ص ) بسیارخوار. ( منتهی الارب ). کثیرالاکل. ( از اقرب الموارد ).
- قوم حلج ؛ گروه بسیارخورنده. ( ناظم الاطباء ).
حلج. [ ح ُ ل ُ ] ( ع ص ) بسیارخوار. ( منتهی الارب ). کثیرالاکل. ( از اقرب الموارد ).
- قوم حلج ؛ گروه بسیارخورنده. ( ناظم الاطباء ).
حلج . [ ح َ ] (ع مص ) پنبه بیرون کردن ازپنبه دانه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || رفتن همه شب : حلج القوم لیلتهم ؛ رفتند همه ٔ شب را. || بال گشادن خروس و رفتن نزدیک ماکیان برای جفت شدن . || گرد ساختن نان را. || زدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تیز دادن . (منتهی الارب ). || باران دادن ابر. (از اقرب الموارد). || رفتن اندک اندک . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شتافتن . (منتهی الارب ). گام ها را از یکدیگر دور گذاشتن هنگام رفتن یعنی شتافتن . (از اقرب الموارد).
حلج . [ ح ُ ل ُ ] (ع ص ) بسیارخوار. (منتهی الارب ). کثیرالاکل . (از اقرب الموارد).
- قوم حلج ؛ گروه بسیارخورنده . (ناظم الاطباء).
دانشنامه عمومی
مختصات: ۳۷°۱۶′۰۴″شمالی ۴۴°۵۱′۴۴″شرقی / ۳۷٫۲۶۷۷۵°شمالی ۴۴٫۸۶۲۲۵°شرقی / 37.26775; 44.86225
حلج، روستایی است از توابع بخش سیلوانه و در شهرستان ارومیه استان آذربایجان غربی ایران.
این روستا در دهستان مرگور قرار داشته و بر اساس سرشماری سال ۱۳۸۵ جمعیت آن ۱۰۸۸ نفر (۱۷۷ خانوار)بوده است.
حلج، روستایی است از توابع بخش سیلوانه و در شهرستان ارومیه استان آذربایجان غربی ایران.
این روستا در دهستان مرگور قرار داشته و بر اساس سرشماری سال ۱۳۸۵ جمعیت آن ۱۰۸۸ نفر (۱۷۷ خانوار)بوده است.
wiki: حلج
کلمات دیگر: