کلمه جو
صفحه اصلی

غمناک


مترادف غمناک : آزرده، افسرده، اندوهگین، اندوهناک، حزین، دل فگار، غم دار، غمزده، غمگین، غمین، محزون، مضطرب، مغموم، ملول، مهموم

متضاد غمناک : شاد، مسرور

فارسی به عربی

حزین

مترادف و متضاد

sad (صفت)
فجیع، غمگین، نژند، دلتنگ، محزون، اندوهناک، پژمرده، مکدر، سوزناک، غمناک، اندوگین، افسرده و ملول

آزرده، افسرده، اندوهگین، اندوهناک، حزین، دلفگار، غمدار، غمزده، غمگین، غمین، محزون، مضطرب، مغموم، ملول، مهموم ≠ شاد، مسرور


فرهنگ فارسی

( صفت ) اندوهناک غمگین مغموم مهموم .

فرهنگ معین

( ~ . ) [ ع - فا. ] (ص مر. ) غم آلود، غمگین .

لغت نامه دهخدا

غمناک. [ غ َ ] ( ص مرکب ) اندوهگین. غمگین. غمین. با غم و اندوه.محزون. غمنده : ایشان بازگشتند سخت غمناک ،که جوانان کار نادیدگان بودند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426 ). من که آلتونتاشم اینک بفرمان علی میروم و سخت غمناک و لرزانم بدین دولت بزرگ. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 81 ). من بازگشتم سخت غمناک و متحیر. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 325 ). آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185 ). جبرئیل در حال بیامد و بر بالین مصطفی بنشست غمناک ، و رسول را سلام کرد. ( قصص الانبیاء ص 244 ). و بکردار غمناکان نشسته بود. ( مجمل التواریخ و القصص ). گفت ترا چون غمناک می بینم. ( کلیله و دمنه ).
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.
خاقانی.
جانم به حشمت تو نه غمناک خرم است
کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است.
خاقانی.
پس به نزدیک مرد شهری آمدو چون غمناکی مستمند بنشست. ( سندبادنامه ص 301 ).
چون آن گلبرگ رویان بر سر خاک
گل صدبرگ را دیدند غمناک.
نظامی.
چو پیش تخت شد نالید غمناک
برسم مجرمان غلطید بر خاک.
نظامی.
من آن تشنه لب غمناک اویم
که او آب من و من خاک اویم.
نظامی.
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
باشد که چو وابینی خیر تو درین باشد.
حافظ.

غمناک. [ غ َ ] ( اِخ ) ( حکیم... ) از شاعران دربار سامانیان و معاصر رودکی بود. ابیاتی پراکنده در کتب قرن پنجم هجری از جمله فرهنگ اسدی از وی مانده است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 458 شود.

غمناک . [ غ َ ] (اِخ ) (حکیم ...) از شاعران دربار سامانیان و معاصر رودکی بود. ابیاتی پراکنده در کتب قرن پنجم هجری از جمله فرهنگ اسدی از وی مانده است . رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 458 شود.


غمناک . [ غ َ ] (ص مرکب ) اندوهگین . غمگین . غمین . با غم و اندوه .محزون . غمنده : ایشان بازگشتند سخت غمناک ،که جوانان کار نادیدگان بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426). من که آلتونتاشم اینک بفرمان علی میروم و سخت غمناک و لرزانم بدین دولت بزرگ . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 81). من بازگشتم سخت غمناک و متحیر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 325). آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). جبرئیل در حال بیامد و بر بالین مصطفی بنشست غمناک ، و رسول را سلام کرد. (قصص الانبیاء ص 244). و بکردار غمناکان نشسته بود. (مجمل التواریخ و القصص ). گفت ترا چون غمناک می بینم . (کلیله و دمنه ).
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.

خاقانی .


جانم به حشمت تو نه غمناک خرم است
کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است .

خاقانی .


پس به نزدیک مرد شهری آمدو چون غمناکی مستمند بنشست . (سندبادنامه ص 301).
چون آن گلبرگ رویان بر سر خاک
گل صدبرگ را دیدند غمناک .

نظامی .


چو پیش تخت شد نالید غمناک
برسم مجرمان غلطید بر خاک .

نظامی .


من آن تشنه لب غمناک اویم
که او آب من و من خاک اویم .

نظامی .


غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
باشد که چو وابینی خیر تو درین باشد.

حافظ.



فرهنگ عمید

اندوهناک، اندوهگین، غمگین.


کلمات دیگر: