کلمه جو
صفحه اصلی

بندور

لغت نامه دهخدا

بندور. [ ب َ ] ( اِ ) نفس منطبعه را گویند که آن قوت متخیله افلاک است و جمع آن بندوران باشد. ( برهان ) ( آنندراج ). ازلغت دساتیری است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 236 شود.

بندور. [ ب ُ ] ( اِ ) ریسمانی باشد که بدان جوال و توبره و امثال آن را دوزند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ).

بندور. [ ب َ ] (اِ) نفس منطبعه را گویند که آن قوت متخیله ٔ افلاک است و جمع آن بندوران باشد. (برهان ) (آنندراج ). ازلغت دساتیری است . رجوع به فرهنگ دساتیر ص 236 شود.


بندور. [ ب ُ ] (اِ) ریسمانی باشد که بدان جوال و توبره و امثال آن را دوزند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).


گویش مازنی

/bandoor/ منتظر بهانه، مترصد فرصت برای عذر از انجام کاری

منتظر بهانه،مترصد فرصت برای عذر از انجام کاری



کلمات دیگر: