کلمه جو
صفحه اصلی

تکلیف کردن


مترادف تکلیف کردن : به گردن گذاشتن، موظف ساختن، مجبور کردن، وادار کردن، مکلف ساختن، اصرار کردن، تأکیدکردن

فارسی به انگلیسی

charge, exhortation, to suggest, to require

to suggest, to require


charge, exhortation


مترادف و متضاد

obligate (فعل)
متعهد و ملتزم کردن، در محظور قرار دادن، ضامن سپردن، تکلیف کردن

به گردن‌گذاشتن


موظف ساختن، مجبور کردن، وادار کردن، مکلف ساختن


اصرار کردن، تاکید کردن


۱. به گردنگذاشتن
۲. موظف ساختن، مجبور کردن، وادار کردن، مکلف ساختن
۳. اصرار کردن، تاکید کردن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - بگردن گذاشتن کاری سخت را بعهد. کسی گذاشتن . ۲ - موظف ساختن .

لغت نامه دهخدا

تکلیف کردن. [ ت َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) فرمان کاری دادن و حکم به اجرای امری کردن و زحمت دادن. ( ناظم الاطباء ) : شار را با تخت بند پیش خویش خواند و تکلیف کرد که به تحریر این نامه قیام نماید. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 345 ).
هشدار که مقتضای پیری
تکلیف کند به گوشه گیری.
واله هروی ( از آنندراج ).
رجوع به تکلیف و دیگر ترکیبهای آن شود.


کلمات دیگر: