کلمه جو
صفحه اصلی

مرتبت


برابر پارسی : جایگاه

فارسی به انگلیسی

rank, degree

rank


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- مقام منزلت رتبه جمع : مراتب : و مرتب. هر کسی پیدا کرد . ۲- درجه حد : بدرستی وراستی که مولانا ... در کرم و بذل بمرتبهای رسیده است ... ۳- دفعه بار : چار مرتبه پنج مرتبه جمع : مراتب . ۴- طبقه ( ساختمان ) آشکوب .

لغت نامه دهخدا

مرتبت. [ م َ ت َ ب َ ] ( از ع ، اِ ) منزلت. جاه. مقام. مکانت. قدر. پایگاه. رتبه. حرمت. پایه. مرتبه. ج ، مراتب. رجوع به مرتبه و مرتبة و مراتب شود :
ایا به مرتبت و قدر و جاه افریدون
ایا به منزلت و نام نیک اسکندر.
فرخی.
از همت بلند بدین مرتبت رسید
هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی.
منوچهری.
بی خدمت و بی جهد به نزد ملک شرق
کس را نبود مرتبت و کامروائی.
منوچهری.
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانک در خور او باشد و جدیر.
منوچهری.
نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت. ( تاریخ بیهقی ص 207 ). اولیا و حشم را بنواختن و هر یکی را به مقدار و محل مرتبت بداشتن. ( تاریخ بیهقی ). این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چند است.( نوروزنامه ).
نظم ارچه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است.
نظامی.
درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش.
سعدی.
دیدن روی ترا دیده جان بین باید
وین کجا مرتبت این دو جهان بین من است.
حافظ.
|| درجه. مرتبه. پله. طبقه. رجوع به مرتبه شود :
جز یکی مرتبت نماند که هست
جایگاه نشستن وزرا.
مسعودسعد.
- مرتبت دادن ؛ بالا بردن. ارج نهادن. ترقی دادن. به منزلت و مقام رساندن :
نفرین کنم به درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را.
شاکر بخاری.
کس را خدای ، بی هنری مرتبت نداد
بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر.
منوچهری.
- مرتبت ساختن ؛ مرتبت دادن :
درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش.
سعدی.
- مرتبت نهادن ؛ مزیت نهادن. مرجح شمردن. مقدم داشتن :
به ناراستی از چه بینی بهی
که بر غیبتش مرتبت می نهی.
سعدی.

مرتبة.[ م َ ت َ ب َ ] ( ع اِ ) پایگاه بلند. منزلت رفیع. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به مرتبت و مرتبه شود. || پایگاه. ( مهذب الاسماء ). منزلة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). پایه. ( منتهی الارب ). مکانت.( منتهی الارب ). رجوع به مرتبه و مرتبت شود. || جای دیده بان بر سر کوه. ( منتهی الارب ). مرقبة. ( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ). که بر قله کوه باشد. ( از متن اللغة ). استادنگاه سر کوه. ( فرهنگ خطی ). || مقام شدید. ( متن اللغة ) ( اقرب الموارد ). ج ، مراتب.

مرتبت . [ م َ ت َ ب َ ] (از ع ، اِ) منزلت . جاه . مقام . مکانت . قدر. پایگاه . رتبه . حرمت . پایه . مرتبه . ج ، مراتب . رجوع به مرتبه و مرتبة و مراتب شود :
ایا به مرتبت و قدر و جاه افریدون
ایا به منزلت و نام نیک اسکندر.

فرخی .


از همت بلند بدین مرتبت رسید
هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی .

منوچهری .


بی خدمت و بی جهد به نزد ملک شرق
کس را نبود مرتبت و کامروائی .

منوچهری .


مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانک در خور او باشد و جدیر.

منوچهری .


نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت . (تاریخ بیهقی ص 207). اولیا و حشم را بنواختن و هر یکی را به مقدار و محل مرتبت بداشتن . (تاریخ بیهقی ). این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چند است .(نوروزنامه ).
نظم ارچه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است .

نظامی .


درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش .

سعدی .


دیدن روی ترا دیده ٔ جان بین باید
وین کجا مرتبت این دو جهان بین من است .

حافظ.


|| درجه . مرتبه . پله . طبقه . رجوع به مرتبه شود :
جز یکی مرتبت نماند که هست
جایگاه نشستن وزرا.

مسعودسعد.


- مرتبت دادن ؛ بالا بردن . ارج نهادن . ترقی دادن . به منزلت و مقام رساندن :
نفرین کنم به درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را.

شاکر بخاری .


کس را خدای ، بی هنری مرتبت نداد
بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر.

منوچهری .


- مرتبت ساختن ؛ مرتبت دادن :
درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش .

سعدی .


- مرتبت نهادن ؛ مزیت نهادن . مرجح شمردن . مقدم داشتن :
به ناراستی از چه بینی بهی
که بر غیبتش مرتبت می نهی .

سعدی .



فرهنگ فارسی ساره

جایگاه


پیشنهاد کاربران

سِمَت


کلمات دیگر: