برابر پارسی : جایگاه
مرتبت
برابر پارسی : جایگاه
فارسی به انگلیسی
rank
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱- مقام منزلت رتبه جمع : مراتب : و مرتب. هر کسی پیدا کرد . ۲- درجه حد : بدرستی وراستی که مولانا ... در کرم و بذل بمرتبهای رسیده است ... ۳- دفعه بار : چار مرتبه پنج مرتبه جمع : مراتب . ۴- طبقه ( ساختمان ) آشکوب .
لغت نامه دهخدا
مرتبت. [ م َ ت َ ب َ ] ( از ع ، اِ ) منزلت. جاه. مقام. مکانت. قدر. پایگاه. رتبه. حرمت. پایه. مرتبه. ج ، مراتب. رجوع به مرتبه و مرتبة و مراتب شود :
ایا به مرتبت و قدر و جاه افریدون
ایا به منزلت و نام نیک اسکندر.
هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی.
کس را نبود مرتبت و کامروائی.
باشد چنانک در خور او باشد و جدیر.
نظم ارچه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است.
به قدر هنر مرتبت ساختش.
وین کجا مرتبت این دو جهان بین من است.
جز یکی مرتبت نماند که هست
جایگاه نشستن وزرا.
نفرین کنم به درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را.
بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر.
درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش.
به ناراستی از چه بینی بهی
که بر غیبتش مرتبت می نهی.
مرتبة.[ م َ ت َ ب َ ] ( ع اِ ) پایگاه بلند. منزلت رفیع. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به مرتبت و مرتبه شود. || پایگاه. ( مهذب الاسماء ). منزلة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). پایه. ( منتهی الارب ). مکانت.( منتهی الارب ). رجوع به مرتبه و مرتبت شود. || جای دیده بان بر سر کوه. ( منتهی الارب ). مرقبة. ( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ). که بر قله کوه باشد. ( از متن اللغة ). استادنگاه سر کوه. ( فرهنگ خطی ). || مقام شدید. ( متن اللغة ) ( اقرب الموارد ). ج ، مراتب.
ایا به مرتبت و قدر و جاه افریدون
ایا به منزلت و نام نیک اسکندر.
فرخی.
از همت بلند بدین مرتبت رسیدهرگز به مرتبت نرسد مردم دنی.
منوچهری.
بی خدمت و بی جهد به نزد ملک شرق کس را نبود مرتبت و کامروائی.
منوچهری.
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مردباشد چنانک در خور او باشد و جدیر.
منوچهری.
نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت. ( تاریخ بیهقی ص 207 ). اولیا و حشم را بنواختن و هر یکی را به مقدار و محل مرتبت بداشتن. ( تاریخ بیهقی ). این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چند است.( نوروزنامه ).نظم ارچه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است.
نظامی.
درم داد و تشریف و بنواختش به قدر هنر مرتبت ساختش.
سعدی.
دیدن روی ترا دیده جان بین بایدوین کجا مرتبت این دو جهان بین من است.
حافظ.
|| درجه. مرتبه. پله. طبقه. رجوع به مرتبه شود : جز یکی مرتبت نماند که هست
جایگاه نشستن وزرا.
مسعودسعد.
- مرتبت دادن ؛ بالا بردن. ارج نهادن. ترقی دادن. به منزلت و مقام رساندن : نفرین کنم به درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را.
شاکر بخاری.
کس را خدای ، بی هنری مرتبت ندادبیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر.
منوچهری.
- مرتبت ساختن ؛ مرتبت دادن : درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش.
سعدی.
- مرتبت نهادن ؛ مزیت نهادن. مرجح شمردن. مقدم داشتن : به ناراستی از چه بینی بهی
که بر غیبتش مرتبت می نهی.
سعدی.
مرتبة.[ م َ ت َ ب َ ] ( ع اِ ) پایگاه بلند. منزلت رفیع. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به مرتبت و مرتبه شود. || پایگاه. ( مهذب الاسماء ). منزلة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). پایه. ( منتهی الارب ). مکانت.( منتهی الارب ). رجوع به مرتبه و مرتبت شود. || جای دیده بان بر سر کوه. ( منتهی الارب ). مرقبة. ( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ). که بر قله کوه باشد. ( از متن اللغة ). استادنگاه سر کوه. ( فرهنگ خطی ). || مقام شدید. ( متن اللغة ) ( اقرب الموارد ). ج ، مراتب.
مرتبت . [ م َ ت َ ب َ ] (از ع ، اِ) منزلت . جاه . مقام . مکانت . قدر. پایگاه . رتبه . حرمت . پایه . مرتبه . ج ، مراتب . رجوع به مرتبه و مرتبة و مراتب شود :
ایا به مرتبت و قدر و جاه افریدون
ایا به منزلت و نام نیک اسکندر.
از همت بلند بدین مرتبت رسید
هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی .
بی خدمت و بی جهد به نزد ملک شرق
کس را نبود مرتبت و کامروائی .
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانک در خور او باشد و جدیر.
نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت . (تاریخ بیهقی ص 207). اولیا و حشم را بنواختن و هر یکی را به مقدار و محل مرتبت بداشتن . (تاریخ بیهقی ). این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چند است .(نوروزنامه ).
نظم ارچه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است .
درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش .
دیدن روی ترا دیده ٔ جان بین باید
وین کجا مرتبت این دو جهان بین من است .
|| درجه . مرتبه . پله . طبقه . رجوع به مرتبه شود :
جز یکی مرتبت نماند که هست
جایگاه نشستن وزرا.
- مرتبت دادن ؛ بالا بردن . ارج نهادن . ترقی دادن . به منزلت و مقام رساندن :
نفرین کنم به درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را.
کس را خدای ، بی هنری مرتبت نداد
بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر.
- مرتبت ساختن ؛ مرتبت دادن :
درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش .
- مرتبت نهادن ؛ مزیت نهادن . مرجح شمردن . مقدم داشتن :
به ناراستی از چه بینی بهی
که بر غیبتش مرتبت می نهی .
ایا به مرتبت و قدر و جاه افریدون
ایا به منزلت و نام نیک اسکندر.
فرخی .
از همت بلند بدین مرتبت رسید
هرگز به مرتبت نرسد مردم دنی .
منوچهری .
بی خدمت و بی جهد به نزد ملک شرق
کس را نبود مرتبت و کامروائی .
منوچهری .
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانک در خور او باشد و جدیر.
منوچهری .
نواخت و خلعت یافتند بر مقدار محل و مرتبت . (تاریخ بیهقی ص 207). اولیا و حشم را بنواختن و هر یکی را به مقدار و محل مرتبت بداشتن . (تاریخ بیهقی ). این بدان یاد کرده شد تا بدانی که مرتبت روی نیکو تا کجاست و حرمت او چند است .(نوروزنامه ).
نظم ارچه به مرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است .
نظامی .
درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش .
سعدی .
دیدن روی ترا دیده ٔ جان بین باید
وین کجا مرتبت این دو جهان بین من است .
حافظ.
|| درجه . مرتبه . پله . طبقه . رجوع به مرتبه شود :
جز یکی مرتبت نماند که هست
جایگاه نشستن وزرا.
مسعودسعد.
- مرتبت دادن ؛ بالا بردن . ارج نهادن . ترقی دادن . به منزلت و مقام رساندن :
نفرین کنم به درد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را.
شاکر بخاری .
کس را خدای ، بی هنری مرتبت نداد
بیهوده هیچ سیل نیاید سوی غدیر.
منوچهری .
- مرتبت ساختن ؛ مرتبت دادن :
درم داد و تشریف و بنواختش
به قدر هنر مرتبت ساختش .
سعدی .
- مرتبت نهادن ؛ مزیت نهادن . مرجح شمردن . مقدم داشتن :
به ناراستی از چه بینی بهی
که بر غیبتش مرتبت می نهی .
سعدی .
فرهنگ فارسی ساره
جایگاه
پیشنهاد کاربران
سِمَت
کلمات دیگر: