( جان آور ) شمال سیاه کوه افغانستان
جان اور
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
( جان آور ) جان آور. [ وَ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) جاندار. ( ناظم الاطباء ). جاناور. جانور. رجوع به جاناور شود. || مردم بی عقل و بی شعور. ( ناظم الاطباء ). || ( نف مرکب ) آورنده جان.
جان آور. [ وَ ] ( اِخ ) شمال سیاه کوه افغانستان.، جاناور. [ وَ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) جانور. ( ناظم الاطباء ). حیوان.زنده. پرندگان حی. جاندار. هرچه جان دارد از آدمی وغیر آن. ( شرفنامه منیری ). مطلق حیوان :
هر شب که نو برآیند از گردون
این اختران شوخ نه جاناور.
تواند چنین زیست جاناوری.
گه چو آدم صورتی از خاک جاناور شود.
جان آور. [ وَ ] ( اِخ ) شمال سیاه کوه افغانستان.، جاناور. [ وَ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) جانور. ( ناظم الاطباء ). حیوان.زنده. پرندگان حی. جاندار. هرچه جان دارد از آدمی وغیر آن. ( شرفنامه منیری ). مطلق حیوان :
هر شب که نو برآیند از گردون
این اختران شوخ نه جاناور.
مسعودسعد.
شگفت این که با اینهمه زنده ام تواند چنین زیست جاناوری.
نظامی ( از فرهنگ ضیاء ).
گه چو یوسف شاهدی از چاه بر تختی شودگه چو آدم صورتی از خاک جاناور شود.
سیدحسن غزنوی ( از بهار عجم ).
فرهنگ عمید
=جانور
کلمات دیگر: