دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سر اسکند شهرستان تبریز
چراغچی
فرهنگ فارسی
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سر اسکند شهرستان تبریز
لغت نامه دهخدا
چراغچی. [ چ َ ] ( اِخ ) مؤلف انجمن آرا نویسد: «شهرکی است حاکم نشین از اجزای بخارا که هر سال ده هزار تومان بحکمران بخارا دهد». ( از انجمن آرا ذیل لغت چراغچی ). شهری است از بخارا.
چراغچی. [ چ ِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 22هزارگزی باختر سراسکندو20هزارگزی راه شوسه میانه به تبریز واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 676 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ، محصولش غلات و حبوبات ، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
چراغچی . [ چ َ ] (اِخ ) مؤلف انجمن آرا نویسد: «شهرکی است حاکم نشین از اجزای بخارا که هر سال ده هزار تومان بحکمران بخارا دهد». (از انجمن آرا ذیل لغت چراغچی ). شهری است از بخارا.
چراغچی . [ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) بمعنی خادمی که برای روشن کردن معین است . (انجمن آرا) (آنندراج ). کسی که چراغ روشن میکند و چراغها سپرده به اوست . (ناظم الاطباء). کسی که برای روشن کردن و نگاهداری چراغ معین است . (فرهنگ نظام ). چاکری که چراغان شاه یا بزرگی یا اداره ای را مواظب است . آنکه در کار مراقبت چراغهای اداره ای یا خانه ٔ بزرگی باشد. چراغدار. جراغجی معرب آنست ، چنانکه ابن بطوطة نویسد: واحدهم (الفتیان ) موکل بها (ای بالبیاسیس ) و یسمی عندهم الجراغجی ». (رحله ٔ ابن بطوطة چ مصر ص 181). رجوع به چراغدار شود. || چراغساز. آنکه در کار ساختن یا تعمیر کردن چراغها مهارت دارد. رجوع به چراغساز شود. || چراغپایه ،بمعنی بر روی دو پا ایستادن اسب . چراغچی شدن اسب . (مجموعه ٔ مترادفات ). چراغپا. رجوع به چراغپایه شود.
چراغچی . [ چ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 22هزارگزی باختر سراسکندو20هزارگزی راه شوسه ٔ میانه به تبریز واقع شده . کوهستانی و معتدل است و 676 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ، محصولش غلات و حبوبات ، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
فرهنگ عمید
۲. [منسوخ] مٲمور شهرداری که هنگام غروب چراغ های نفتی کوچه ها و خیابان ها را روشن می کرد.
دانشنامه عمومی
پیشنهاد کاربران
لهجه و گویش تهرانی
کسی که با فانوس راه را روشن می کند، چراغدار .