یکباره یکسر : همه تن او یک لخت یکی ریش گشت بی پوست .
یک لخت
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
( ~. لَ ) (ص مر. ) ۱ - یکپارچه ، یکدست . ۲ - آن که همیشه بر یک وضع و حالت باشد و تغییر نکند.
لغت نامه دهخدا
یک لخت. [ ی َ / ی ِ ل َ ] ( ص مرکب ) یک دست و یکسان. ( آنندراج ). || یک تخته. یک پارچه. یک پاره. ( یادداشت مؤلف ). متصل و به هم پیوسته : آن آسمان ها یک لخت بود. حق تعالی به قدرت کامله خودهفت طبق کرد که ذره ای از یکدیگر زیاد و کم نبود. ( قصص الانبیاء ص 13 ). پس خدای تعالی ریگ را بیافرید و باد را فرمان داد تا آن همه یک لخت شد پس آفتاب را فرمان داد تا درتافت و آن را سنگ گردانید. ( قصص الانبیاء ).
از آن سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست.
|| کفشی که دارای یک پارچه چرم باشد. ( ناظم الاطباء ). || آنکه از وضعی که داشته باشد هرگز برنگردد. ( از آنندراج ). یک رنگ. یک رو :
یک لختم و در کوی دورنگیم وطن نیست.
سخن شنو نبود آدمی که یک لخت است
حکایتی است که دیوار گوش می دارد.
این زمان این احمق یک لخت را
آن نماید که زمان بدبخت را.
اگر شاه بیند به من بخشدش
مگر بخت یک لخت بدرخشدش.
از آن سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست.
سعدی ( بوستان ).
- در یک لخت ؛ صاحب یک مصراع. ( یادداشت مؤلف ). یک لت. یک لته. یک لتی. یک مصراعی. یک لنگه ای.|| کفشی که دارای یک پارچه چرم باشد. ( ناظم الاطباء ). || آنکه از وضعی که داشته باشد هرگز برنگردد. ( از آنندراج ). یک رنگ. یک رو :
یک لختم و در کوی دورنگیم وطن نیست.
ابوطالب کلیم ( از آنندراج ).
|| انعطاف ناپذیر. که از چیزی متأثر نشود : سخن شنو نبود آدمی که یک لخت است
حکایتی است که دیوار گوش می دارد.
اسماعیل ایما ( از آنندراج ).
|| یک رو. رک. رک گو. ( یادداشت مؤلف ) : گفت زندگانی خداوند دراز باد. من ترکی ام یک لخت و راستگویم.این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد. ( تاریخ بیهقی ). || خالص. محض. ساده. بَحت. قُح . صِرف. ( یادداشت مؤلف ) : این زمان این احمق یک لخت را
آن نماید که زمان بدبخت را.
مولوی.
|| کسی که زمام اختیار کارها در ید وی باشد. || پادشاه تواناتر از دیگر پادشاهان. ( ناظم الاطباء ). || ( ق مرکب ) لختی. لحظه ای. قدری. کمی : اگر شاه بیند به من بخشدش
مگر بخت یک لخت بدرخشدش.
فردوسی.
|| یک بارگی. یک دفعه. || مجموعاً. || قطعه قطعه. ( ناظم الاطباء ).فرهنگ عمید
۱. یکپارچه، یکدست.
۲. یکسان.
۳. [مجاز] آن که همیشه بر یک وضع و حالت باشد و از روش خود برنگردد.
۲. یکسان.
۳. [مجاز] آن که همیشه بر یک وضع و حالت باشد و از روش خود برنگردد.
کلمات دیگر: