باژخواه. [ خوا / خا ] ( نف مرکب ) باج گیر. ( ناظم الاطباء ). باجبان. ( شرفنامه منیری ). گمرکچی. ( یادداشت مؤلف ). گذربان. ( شرفنامه منیری ) :
یکی بانگ زد تند بر باژخواه
که چون یافت آن دیو بر آب راه.
برفتیم نزدیک او باژخواه.
فرستاد و خواهد همی تخت و گاه.
تو گویی باژخواه کاروانم.
همین بس که هست او ز تو باژخواه.
باژ خواه همه مسالک بود.
یکی بانگ زد تند بر باژخواه
که چون یافت آن دیو بر آب راه.
فردوسی.
بدانگه که ما را بفرمود شاه برفتیم نزدیک او باژخواه.
فردوسی.
کنون او به هر کشوری باژخواه فرستاد و خواهد همی تخت و گاه.
فردوسی.
براهت من همیشه دیده بانم تو گویی باژخواه کاروانم.
( ویس و رامین ).
نشان بر فزونی گنج و سپاه همین بس که هست او ز تو باژخواه.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
و آن دگر مشرف ممالک بودباژ خواه همه مسالک بود.
نظامی.