کلمه جو
صفحه اصلی

پاکرای

فرهنگ اسم ها

اسم: پاکرای (پسر) (فارسی) (تلفظ: pākrāy) (فارسی: پاکراي) (انگلیسی: pakray)
معنی: پاکیزه رای، صاحب رأی پاک، دانا، دارای عقیده و نظر پاک، ( در قدیم ) ( به مجاز ) آن که خردمندانه و درست می اندیشد

(تلفظ: pākrāy) دارای عقیده و نظر پاک ؛ (در قدیم) (به مجاز) آن که خردمندانه و درست می‌اندیشد ، دانا.


فرهنگ فارسی

پاکیزه رای، دانا، کسی که اندیشه پاک داشته باشد
( صفت ) آنکه اندیشه ای پاک داردصاحب رای پاک پاکیزه رای دانا.
که اندیشه پاک دارد پاکیزه رای

لغت نامه دهخدا

پاکرای. ( ص مرکب ) که اندیشه پاک دارد. پاکیزه رای. صاحب رأی پاک. دانا. مقابل ناپاک رای :
جهاندار گفتا بنام خدای
بدین نام دین آور پاکرای.
دقیقی.
کنون هر که دارید پاکیزه رای
ز قنّوج و ز دنبر و مرغ و مای
ستاره شناسان کابلستان
همه پاکرایان زابلستان
به ایران خرامید و با خویشتن
بیارید ازین در یکی انجمن.
فردوسی.
وزان پس چنین گفت با کدخدای
که ای مرد روشن دل پاکرای.
فردوسی.
چو شد هفت سال آمد ایوان بجای
پسندیده مردم پاکرای.
فردوسی.
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
مبادی جز آهسته و پاکرای.
فردوسی.
که با موبد نیکدل پاکرای
زدیم از بد و نیک ماپاکرای.
فردوسی ( شاهنامه ج 5 ص 2374 ).
بکین نیاگر نجنبی زجای
نباشی پسندیده و پاکرای.
فردوسی.
تو گر دادگر باشی و پاکرای
همی مزد یابی بدیگر سرای.
فردوسی.
چنین داد پاسخ بدو رهنمای
که ای شاه نیک اختر پاکرای.
فردوسی.
وز آن پس بشد موبد پاکرای
که گیرد مگر شاه بر تخت جای.
فردوسی.
بفرمود تا موبدو کدخدای
بیامد بر خسرو پاکرای.
فردوسی.
چو خرسند گشتی بداد خدای
توانگر شوی یکدل و پاکرای.
فردوسی.
بدوزخ مبر کودکان را بپای
که دانا نخواند ترا پاکرای.
فردوسی.
بدو گفت چون مرد شد پاکرای
نیابد پرستنده جز کوه جای.
فردوسی.
پس پرده نامور کدخدای
زنی بود پاکیزه و پاکرای.
فردوسی.
برهمن فراوان بود پاکرای
که این بازی آرد بدانش بجای.
فردوسی.
زدنبر بیامد سرافراز مای
جوان بود و بینادل و پاکرای.
فردوسی.
یکی دخترش بود نامش همای
هنرمند و بادانش و پاکرای.
فردوسی.
بدانست جنگاور پاکرای
که او را همی بازداند همای.
فردوسی.
بدست چپش هرمز کدخدای
سوی راستش موبدپاکرای.
فردوسی.
از ایرانیان آنکه بد پاکرای
بیامد بدهلیز پرده سرای.
فردوسی.
زن پرمنش گفت کای پاکرای
بدین ده فراوان کسست و سرای.

پاکرای . (ص مرکب ) که اندیشه ٔ پاک دارد. پاکیزه رای . صاحب رأی پاک . دانا. مقابل ناپاک رای :
جهاندار گفتا بنام خدای
بدین نام دین آور پاکرای .

دقیقی .


کنون هر که دارید پاکیزه رای
ز قنّوج و ز دنبر و مرغ و مای
ستاره شناسان کابلستان
همه پاکرایان زابلستان
به ایران خرامید و با خویشتن
بیارید ازین در یکی انجمن .

فردوسی .


وزان پس چنین گفت با کدخدای
که ای مرد روشن دل پاکرای .

فردوسی .


چو شد هفت سال آمد ایوان بجای
پسندیده ٔ مردم پاکرای .

فردوسی .


چو خواهی که تاج تو ماند بجای
مبادی جز آهسته و پاکرای .

فردوسی .


که با موبد نیکدل پاکرای
زدیم از بد و نیک ماپاکرای .

فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2374).


بکین نیاگر نجنبی زجای
نباشی پسندیده و پاکرای .

فردوسی .


تو گر دادگر باشی و پاکرای
همی مزد یابی بدیگر سرای .

فردوسی .


چنین داد پاسخ بدو رهنمای
که ای شاه نیک اختر پاکرای .

فردوسی .


وز آن پس بشد موبد پاکرای
که گیرد مگر شاه بر تخت جای .

فردوسی .


بفرمود تا موبدو کدخدای
بیامد بر خسرو پاکرای .

فردوسی .


چو خرسند گشتی بداد خدای
توانگر شوی یکدل و پاکرای .

فردوسی .


بدوزخ مبر کودکان را بپای
که دانا نخواند ترا پاکرای .

فردوسی .


بدو گفت چون مرد شد پاکرای
نیابد پرستنده جز کوه جای .

فردوسی .


پس پرده ٔ نامور کدخدای
زنی بود پاکیزه و پاکرای .

فردوسی .


برهمن فراوان بود پاکرای
که این بازی آرد بدانش بجای .

فردوسی .


زدنبر بیامد سرافراز مای
جوان بود و بینادل و پاکرای .

فردوسی .


یکی دخترش بود نامش همای
هنرمند و بادانش و پاکرای .

فردوسی .


بدانست جنگاور پاکرای
که او را همی بازداند همای .

فردوسی .


بدست چپش هرمز کدخدای
سوی راستش موبدپاکرای .

فردوسی .


از ایرانیان آنکه بد پاکرای
بیامد بدهلیز پرده سرای .

فردوسی .


زن پرمنش گفت کای پاکرای
بدین ده فراوان کسست و سرای .

فردوسی .


یکی مرد دهفانم ای پاکرای
خداوند این مرز و کشت و سرای .

فردوسی .


بنزدیک مهمان شد این پاک رای
همی بردخوان از پسش کدخدای .

فردوسی .


به پیش سکندر شد آن پاکرای
زبان کرد گویا و بگرفت جای .

فردوسی .


بمنذر چنین گفت کای پاکرای
گسی کن هنرمند را باز جای .

فردوسی .


چنین داد پاسخ بدو کدخدای
که ای شاه روشندل و پاکرای .

فردوسی .


که ای مرد بادانش و پاکرای
سخنگوی و داننده و رهنمای .

فردوسی .


به رستم چنین گفت کای پاکرای
چرا تیز گشتی به پرده سرای .

فردوسی .


اگر بخردی سوی توبه گرای
همیشه بود پاکدین پاکرای .

فردوسی .


ای نیکنام ای نیکخوی ای نیکدل ای نیکروی
ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاکدین .

فرخی (دیوان چ دبیر سیاقی ص 259).


برهمن چنین گفت کای پاکرای
بدان روی کم یابی آباد جای .

اسدی .



فرهنگ عمید

۱. کسی که اندیشۀ پاک داشته باشد، پاکیزه رای: اگر بخردی سوی توبه گرای / همیشه بُوَد پاک دین پاک رای (فردوسی۲: ۲۴۸۴ ).
۲. دانا.


کلمات دیگر: