کلمه جو
صفحه اصلی

خبه

فرهنگ فارسی

( صفت ) خفه .
نام سرزمین ریگزاری است بنجد

لغت نامه دهخدا

خبه . [ خ ُب ْ ب َ ] (ع اِ) جای گرد آمدن آب که گرداگرد آن گیاه روید. (از منتهی الارب ).


خبه. [خ َ ب َ ] ( اِ ) خفه. گلوفشردگی. تاسه. تلواسه. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). خَبَک :
ای دیده ها چو دیده غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه
فرخی.
پی پیل شد خسته در دام او
سران را خبه در خم خام او.
اسدی ( از آنندراج ).
چرخ گردنده بدین پنبه رسن پورا
خبه خواهدت همی کرد خبرداری.
ناصرخسرو.
گستهم و بندوی از دروازه مداین بازگشتند بی فرمان خسرو و هرمزرا بخبه بکشتن . ( مجمل التواریخ و القصص ).
به آب اندر خبه گشتن چو ماهی
به آید کز وزغ زنهار خواهی.
نظامی ( از آنندراج ).
- به خبه کشتن ؛ یعنی با خفه کردن کسی را از پا درآوردن.

خبه. [ خ ُب ْ ب َ ] ( ع اِ ) جای گرد آمدن آب که گرداگرد آن گیاه روید. ( از منتهی الارب ).

خبه. [خ ُب ْ ب َ ] ( اِخ ) نام موضعی است. ( از منتهی الارب ).

خبه. [ خ ُب ْ ب َ ] ( ع اِ ) خرگوشک. ( مهذب الاسماء ) خاکشیر. خفج. خاکشی. لبان . حکیم مؤمن آرد: خبه بلغت شیرازشفترک و در اصفهان خاکشی و بترکی شیوران و در مازنداران گیاه او را شلم مینامند و آن تخمی است بسیار ریز و دراز و مایل بسرخی و تیرگی و برگش طولانی و تند وشبیه ببرک جرجیر و شاخهایش باریک و متفرق و ساقش بقدر ذرعی و تخمش در غلاف باریک رقیقی است در دوم گرم ودر اول تر و مشهی و مقوی معده و هاضمه و جهت معده سرد و تحلیل مواد نخاع و آبله و حصبه و شری و برودت احشاء و باشیر مسمن بدن خصوصاً چون با دو وزن او شکرده روز بنوشند و جهت رنگ رخسار و گرفتگی رو از سه درهم او جهت رفع سمیت ادویه و یک مثقال و نیم او جهت نفث اخلاط سینه و ریه و ضمادش جهت اورام صلبه و سرطان ونقرس و قرحه چشم و ورم بن گوش و پستان و انثیان و مشوی او در خمیر جهت جگر و شش و سرفه مزمن و خرزجه ٔاو با عسل جهت اعانت حمل و قروح زخم نافع و مصدع و مصلحش کتیرا و قدر شربتش تا دو مثقال و بدلش تودری است که بذر خمخم نامند. ( از تحفه حکیم مؤمن ). زین العطار آرد: خبه بذرالخم خم ( = بزر الخمم ) است و بشیرازی شفترک گویند و به اصفهانی خاکشی و بتبریزی سوارون و بترکی مراشوه و بهترین آن سرخ خلوقی رنگ بود خود شیرین و طبیعت آن گرم تر بود و شری را سودمند بود و حصبه اصحاب سودا و چون باشیر و نبات بیاشامند بدن را فربه کند و لون را نیکو گرداند. ( اختیارات بدیعی ).

خبه . [ خ ُب ْ ب َ ] (اِخ ) نام سرزمین ریگزاری است بنجد. اخطل گوید :
فتنهنهت عنه و ولی یقتری
رملا بخبة تارة و یصوم .

(از یاقوت در معجم البلدان ).



خبه . [ خ ُب ْ ب َ ] (ع اِ) خرگوشک . (مهذب الاسماء) خاکشیر. خفج . خاکشی . لبان . حکیم مؤمن آرد: خبه بلغت شیرازشفترک و در اصفهان خاکشی و بترکی شیوران و در مازنداران گیاه او را شلم مینامند و آن تخمی است بسیار ریز و دراز و مایل بسرخی و تیرگی و برگش طولانی و تند وشبیه ببرک جرجیر و شاخهایش باریک و متفرق و ساقش بقدر ذرعی و تخمش در غلاف باریک رقیقی است در دوم گرم ودر اول تر و مشهی و مقوی معده و هاضمه و جهت معده سرد و تحلیل مواد نخاع و آبله و حصبه و شری و برودت احشاء و باشیر مسمن بدن خصوصاً چون با دو وزن او شکرده روز بنوشند و جهت رنگ رخسار و گرفتگی رو از سه درهم او جهت رفع سمیت ادویه و یک مثقال و نیم او جهت نفث اخلاط سینه و ریه و ضمادش جهت اورام صلبه و سرطان ونقرس و قرحه ٔ چشم و ورم بن گوش و پستان و انثیان و مشوی او در خمیر جهت جگر و شش و سرفه ٔ مزمن و خرزجه ٔاو با عسل جهت اعانت حمل و قروح زخم نافع و مصدع و مصلحش کتیرا و قدر شربتش تا دو مثقال و بدلش تودری است که بذر خمخم نامند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). زین العطار آرد: خبه بذرالخم خم (= بزر الخمم ) است و بشیرازی شفترک گویند و به اصفهانی خاکشی و بتبریزی سوارون و بترکی مراشوه و بهترین آن سرخ خلوقی رنگ بود خود شیرین و طبیعت آن گرم تر بود و شری را سودمند بود و حصبه اصحاب سودا و چون باشیر و نبات بیاشامند بدن را فربه کند و لون را نیکو گرداند. (اختیارات بدیعی ).


خبه . [خ َ ب َ ] (اِ) خفه . گلوفشردگی . تاسه . تلواسه . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خَبَک :
ای دیده ها چو دیده ٔ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه

فرخی .


پی پیل شد خسته در دام او
سران را خبه در خم خام او.

اسدی (از آنندراج ).


چرخ گردنده بدین پنبه رسن پورا
خبه خواهدت همی کرد خبرداری .

ناصرخسرو.


گستهم و بندوی از دروازه ٔ مداین بازگشتند بی فرمان خسرو و هرمزرا بخبه بکشتن . (مجمل التواریخ و القصص ).
به آب اندر خبه گشتن چو ماهی
به آید کز وزغ زنهار خواهی .

نظامی (از آنندراج ).


- به خبه کشتن ؛ یعنی با خفه کردن کسی را از پا درآوردن .

خبه . [خ ُب ْ ب َ ] (اِخ ) نام موضعی است . (از منتهی الارب ).


خبة. [ خ ُ / خ َ / خ ِب ْ ب َ ] (ع اِ) راهی از ریگ . || راهی از ابر وجز آن . (از منتهی الارب ). || خرقه ای که ازجامه بیرون کنند و بر دست و مانند آن بندند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از دهار). رگ بند. ج ، خُبَب .


فرهنگ عمید

= خبک

خبک#NAME?



کلمات دیگر: