عمل آنکه یا آنچه جان را می ستاند جان گیری .
جان ستانی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
جان ستانی. [ س ِ ] ( حامص مرکب ) جان گیری. روان گیری. عمل آنکه یا آنچه جان را می ستاند :
پسندی و همداستانی کنی
که جانداری و جان ستانی کنی.
ز دشمن بکین جان ستانی کنند.
عبادت لازمست و بنده ملزوم.
پسندی و همداستانی کنی
که جانداری و جان ستانی کنی.
فردوسی.
پس از مرگ من مهربانی کنندز دشمن بکین جان ستانی کنند.
فردوسی.
مرا گر دل دهی در جان ستانی عبادت لازمست و بنده ملزوم.
سعدی.
فرهنگ عمید
عمل آن که جان کسی را می گیرد، جان ستاندن، کُشتن.
کلمات دیگر: