یکایک
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
یک یک، یکی یکی، یک بیک، یکی پس ازدیگری
یک یک یکی پس ازدیگری : کمان دوا بروش و آن غمزهها یکایک بدل بر چو تیر خدنگ . ( لباب الالباب )
یک یک یکی پس ازدیگری : کمان دوا بروش و آن غمزهها یکایک بدل بر چو تیر خدنگ . ( لباب الالباب )
فرهنگ معین
( ~. ~. ) (ق . ) یک یک ، یکی پس از دیگری .
لغت نامه دهخدا
یکایک . [ ی َ ی َ / ی ِ ی ِ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) یک یک . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (برهان ). یکان یکان . (آنندراج ) (برهان ). فردفرد. فرداً فرد. جداجدا. یک به یک . این کلمه اکنون اسم جمع و به منزله ٔ جمع گفته می شود ولی سابقاً مثل مفرد تلقی می شده و ضمیر مفرد به آن ارجاع می گردیده است . مثال آن این بیت از ویس و رامین است :
یکایک را به دیوان برد و بنواخت
بدادش تخم و گاو و کار او ساخت .
|| هرکدام . هریک . هریکی :
نشستند هر دو پراندیشگان
شده تیره روز جفاپیشگان
زن و مرد و کودک سراسر مه اند
یکایک همه کدخدای ده اند.
در خون من شده ست یکایک دو چشم تو
لبهای تو میان من و چشم داور است .
هست یکایک همه بر جای خویش
روز پسین جمله بیارند پیش .
|| یک به یک . یکی بعد دیگری . یکی پس از دیگری . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). پیاپی . پشت سرهم :
یکایک خروشیدن آمد به دشت
همی اسب بر اسب برمی گذشت .
یکایک به نوبت همی بگذریم
سزد گر جهان را به بد نسپریم .
بزرگان و نیک اختران را بخواند
یکایک بر آن کرسی زر نشاند.
ز گودرز وز مهتران سپاه
ز هرکس یکایک بپرسید شاه .
گرگ یکایک توان گرفت شبان را
صبر همی باید آن فلان و فلان را.
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند ز تن یکایک بیرون .
این کارهای من که گره در گره شدست
بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی .
یکایک درختانش از میوه پر
همه میوه بیجاده و لعل و دُر.
یکایک ورقهای ما زین درخت
به زیر اوفتد چون وزد باد سخت .
همان نسبت آدمی با دده
بر آن رودها شد یکایک زده .
|| تنهاتنها. جداجدا :
هر اندامش ایزد یکایک ستود
هنرهاش را بر هنر برفزود.
|| کلاً. همه . به جزء. بالتمام . جزٔبه جزء. به دقت . (یادداشت مؤلف ) :
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز آرام وز خواب و جای نهفت .
پیامت شنیدم تو پاسخ شنو
یکایک بگیر و به زودی برو.
سخنهای دستان یکایک بخواند
بپژمرد بر جای و خیره بماند.
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه
یکایک همی خواند پیش سپاه .
از آن علم کآسان نیاید به دست
یکایک خبر دادش از هرچه هست .
فرستادن که تا او را بجویند
یکایک حال ما با وی بگویند.
یکایک هرچه می دانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای .
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وآنها که کرده ایم یکایک عیان شود.
|| همه . همگی . کلیه ٔ افراد. (یادداشت مؤلف ) :
یکایک به نزد فریدون شویم
بدان سایه ٔ مهر او بغنویم .
یکایک همی خواندند آفرین
ابر شاه ایران و سالار چین .
یکایک بر آن رایشان شد درست
کز آن رویشان چاره بایست جست .
دل ما یکایک به فرمان توست
همان جان ما زیر پیمان توست .
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان توانگر و درویش و مرد و زن .
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
یکایک پراکنده در کوه و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار.
شیر دادار جهان بود پدرْشان نشگفت
گر از ایشان برمد آنکه یکایک حمرند.
یکایک مهر بر شیرین نهادند
بدان شیرین زبان اقرار دادند.
یکایک در نشاط و ناز رفتند
به استقبال شیرین باز رفتند.
بروزن دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان .
|| فوراً. فی الفور. علی الفور. بی درنگ . آناً. درحال . فی الحال . اندرزمان . به شتاب . بی فوت وقت . (یادداشت مؤلف ) :
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندر گرفتم رسیدم بدوی .
یکایک بیامد خجسته سروش
به سان پری پلنگینه پوش .
یکایک به مرد گرانمایه گفت
که خورشید را چون توانی نهفت .
یکایک بیاراست با دیو جنگ
نبد جنگشان را فراوان درنگ .
همه نامداران پرخاشجوی
یکایک بدو درنهادند روی .
|| همانگاه . در آن وقت . همان وقت . (از یادداشت مؤلف ) :
یکایک چو نزدیک خسرو رسید
بر او آفرین کرد کاو را بدید.
چو نزدیکی گرگساران رسید
یکایک ز دورش سپهبد بدید.
یکایک چو گویی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر...
|| تک و تنها. تنها. مفرد. بی کسی دیگر. (یادداشت مؤلف ) : چون درد زه گرفت کسی را خبر نداد. نیم شبی یکایک موسی را زاد. پنهان کرد بچه را، پیش کسی پیدا نیاورد. (از تفسیر مجهول المؤلف قرن هفتم هجری ). || ناگهان . (برهان ) (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). غافلی . (برهان ). غفلةً. علی الغفلة. (ناظم الاطباء). در شاهنامه غالباً به معنی یک باره و دفعةً و ناگهان است . (لغت شاهنامه ). ناگاهان . ناآگاهان . دفعةً. غفلةً. فجئةً. به شتاب .(از یادداشت مؤلف ) :
سر تازیان پیرسر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سر بخت شاه .
ز کرسی به خشم اندرآورد پای
همی گفت و برجست هزمان ز جای
یکایک برآمد ز جای نشست
گرفت آن گران کرسی زر به دست
بزد بر سر خسرو نامدار...
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه .
یکایک از او بخت برگشته شد
به دست یکی بنده بر کشته شد.
گه یکایک به طبع بربندی
از پی رزم همچو نیزه کمر.
|| دو برابر. بالمضاعف . (یادداشت مؤلف ) :
چو نامه به نزدیک خسرو رسید
رخش گشت از آن نامه چون شنبلید
پس آگاهی آمد ز میخ درم
یکایک بر آن غم بیفزود غم .
- یکایک شدن ؛ دو برابر شدن . یکی با دیگری ضم شدن . مضاعف شدن .
- یکایک شدن متاع ؛ گران ارز شدن متاع . (از آنندراج ) :
در سر زلفش دو بالا می شود سودای دل
این متاع کم بها اینجا یکایک می شود.
|| هیچ :
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
به اره مر اورا به دو نیم کرد
جهان را از او پاک بی بیم کرد.
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
یکایک ز فرمان او نگذریم
همه پیر و برناش فرمان بریم .
که ای فر گیتی یکی لخت نیز
یکایک نبایست آمد هنیز.
یکایک را به دیوان برد و بنواخت
بدادش تخم و گاو و کار او ساخت .
(از یادداشت مؤلف ).
|| هرکدام . هریک . هریکی :
نشستند هر دو پراندیشگان
شده تیره روز جفاپیشگان
زن و مرد و کودک سراسر مه اند
یکایک همه کدخدای ده اند.
فردوسی .
در خون من شده ست یکایک دو چشم تو
لبهای تو میان من و چشم داور است .
سیدحسن غزنوی .
هست یکایک همه بر جای خویش
روز پسین جمله بیارند پیش .
نظامی .
|| یک به یک . یکی بعد دیگری . یکی پس از دیگری . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). پیاپی . پشت سرهم :
یکایک خروشیدن آمد به دشت
همی اسب بر اسب برمی گذشت .
فردوسی .
یکایک به نوبت همی بگذریم
سزد گر جهان را به بد نسپریم .
فردوسی .
بزرگان و نیک اختران را بخواند
یکایک بر آن کرسی زر نشاند.
فردوسی .
ز گودرز وز مهتران سپاه
ز هرکس یکایک بپرسید شاه .
فردوسی .
گرگ یکایک توان گرفت شبان را
صبر همی باید آن فلان و فلان را.
منوچهری .
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند ز تن یکایک بیرون .
منوچهری .
این کارهای من که گره در گره شدست
بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی .
خاقانی .
یکایک درختانش از میوه پر
همه میوه بیجاده و لعل و دُر.
نظامی .
یکایک ورقهای ما زین درخت
به زیر اوفتد چون وزد باد سخت .
نظامی .
همان نسبت آدمی با دده
بر آن رودها شد یکایک زده .
نظامی .
|| تنهاتنها. جداجدا :
هر اندامش ایزد یکایک ستود
هنرهاش را بر هنر برفزود.
اسدی .
|| کلاً. همه . به جزء. بالتمام . جزٔبه جزء. به دقت . (یادداشت مؤلف ) :
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز آرام وز خواب و جای نهفت .
فردوسی .
پیامت شنیدم تو پاسخ شنو
یکایک بگیر و به زودی برو.
فردوسی .
سخنهای دستان یکایک بخواند
بپژمرد بر جای و خیره بماند.
فردوسی .
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه
یکایک همی خواند پیش سپاه .
فردوسی .
از آن علم کآسان نیاید به دست
یکایک خبر دادش از هرچه هست .
نظامی .
فرستادن که تا او را بجویند
یکایک حال ما با وی بگویند.
نظامی .
یکایک هرچه می دانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای .
نظامی .
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وآنها که کرده ایم یکایک عیان شود.
سعدی .
|| همه . همگی . کلیه ٔ افراد. (یادداشت مؤلف ) :
یکایک به نزد فریدون شویم
بدان سایه ٔ مهر او بغنویم .
فردوسی .
یکایک همی خواندند آفرین
ابر شاه ایران و سالار چین .
فردوسی .
یکایک بر آن رایشان شد درست
کز آن رویشان چاره بایست جست .
فردوسی .
دل ما یکایک به فرمان توست
همان جان ما زیر پیمان توست .
فردوسی .
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان توانگر و درویش و مرد و زن .
فرخی .
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری .
یکایک پراکنده در کوه و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار.
اسدی .
شیر دادار جهان بود پدرْشان نشگفت
گر از ایشان برمد آنکه یکایک حمرند.
ناصرخسرو.
یکایک مهر بر شیرین نهادند
بدان شیرین زبان اقرار دادند.
نظامی .
یکایک در نشاط و ناز رفتند
به استقبال شیرین باز رفتند.
نظامی .
بروزن دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان .
نظامی .
|| فوراً. فی الفور. علی الفور. بی درنگ . آناً. درحال . فی الحال . اندرزمان . به شتاب . بی فوت وقت . (یادداشت مؤلف ) :
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندر گرفتم رسیدم بدوی .
فردوسی .
یکایک بیامد خجسته سروش
به سان پری پلنگینه پوش .
فردوسی .
یکایک به مرد گرانمایه گفت
که خورشید را چون توانی نهفت .
فردوسی .
یکایک بیاراست با دیو جنگ
نبد جنگشان را فراوان درنگ .
فردوسی .
همه نامداران پرخاشجوی
یکایک بدو درنهادند روی .
فردوسی .
|| همانگاه . در آن وقت . همان وقت . (از یادداشت مؤلف ) :
یکایک چو نزدیک خسرو رسید
بر او آفرین کرد کاو را بدید.
فردوسی .
چو نزدیکی گرگساران رسید
یکایک ز دورش سپهبد بدید.
فردوسی .
یکایک چو گویی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر...
فردوسی .
|| تک و تنها. تنها. مفرد. بی کسی دیگر. (یادداشت مؤلف ) : چون درد زه گرفت کسی را خبر نداد. نیم شبی یکایک موسی را زاد. پنهان کرد بچه را، پیش کسی پیدا نیاورد. (از تفسیر مجهول المؤلف قرن هفتم هجری ). || ناگهان . (برهان ) (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). غافلی . (برهان ). غفلةً. علی الغفلة. (ناظم الاطباء). در شاهنامه غالباً به معنی یک باره و دفعةً و ناگهان است . (لغت شاهنامه ). ناگاهان . ناآگاهان . دفعةً. غفلةً. فجئةً. به شتاب .(از یادداشت مؤلف ) :
سر تازیان پیرسر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سر بخت شاه .
فردوسی .
ز کرسی به خشم اندرآورد پای
همی گفت و برجست هزمان ز جای
یکایک برآمد ز جای نشست
گرفت آن گران کرسی زر به دست
بزد بر سر خسرو نامدار...
فردوسی .
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه .
فردوسی .
یکایک از او بخت برگشته شد
به دست یکی بنده بر کشته شد.
فردوسی .
گه یکایک به طبع بربندی
از پی رزم همچو نیزه کمر.
مسعودسعد.
|| دو برابر. بالمضاعف . (یادداشت مؤلف ) :
چو نامه به نزدیک خسرو رسید
رخش گشت از آن نامه چون شنبلید
پس آگاهی آمد ز میخ درم
یکایک بر آن غم بیفزود غم .
فردوسی .
- یکایک شدن ؛ دو برابر شدن . یکی با دیگری ضم شدن . مضاعف شدن .
- یکایک شدن متاع ؛ گران ارز شدن متاع . (از آنندراج ) :
در سر زلفش دو بالا می شود سودای دل
این متاع کم بها اینجا یکایک می شود.
خالص (از آنندراج ).
|| هیچ :
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
به اره مر اورا به دو نیم کرد
جهان را از او پاک بی بیم کرد.
فردوسی .
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
یکایک ز فرمان او نگذریم
همه پیر و برناش فرمان بریم .
فردوسی .
که ای فر گیتی یکی لخت نیز
یکایک نبایست آمد هنیز.
فردوسی .
یکایک. [ ی َ ی َ / ی ِ ی ِ ] ( اِ مرکب ، ق مرکب ) یک یک. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). یکان یکان. ( آنندراج ) ( برهان ). فردفرد. فرداً فرد. جداجدا. یک به یک. این کلمه اکنون اسم جمع و به منزله جمع گفته می شود ولی سابقاً مثل مفرد تلقی می شده و ضمیر مفرد به آن ارجاع می گردیده است. مثال آن این بیت از ویس و رامین است :
یکایک را به دیوان برد و بنواخت
بدادش تخم و گاو و کار او ساخت.
نشستند هر دو پراندیشگان
شده تیره روز جفاپیشگان
زن و مرد و کودک سراسر مه اند
یکایک همه کدخدای ده اند.
لبهای تو میان من و چشم داور است.
روز پسین جمله بیارند پیش.
یکایک خروشیدن آمد به دشت
همی اسب بر اسب برمی گذشت.
سزد گر جهان را به بد نسپریم.
یکایک بر آن کرسی زر نشاند.
ز هرکس یکایک بپرسید شاه.
صبر همی باید آن فلان و فلان را.
پوست کنند ز تن یکایک بیرون.
بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی.
همه میوه بیجاده و لعل و دُر.
به زیر اوفتد چون وزد باد سخت.
بر آن رودها شد یکایک زده.
هر اندامش ایزد یکایک ستود
هنرهاش را بر هنر برفزود.
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز آرام وز خواب و جای نهفت.
یکایک را به دیوان برد و بنواخت
بدادش تخم و گاو و کار او ساخت.
( از یادداشت مؤلف ).
|| هرکدام. هریک. هریکی : نشستند هر دو پراندیشگان
شده تیره روز جفاپیشگان
زن و مرد و کودک سراسر مه اند
یکایک همه کدخدای ده اند.
فردوسی.
در خون من شده ست یکایک دو چشم تولبهای تو میان من و چشم داور است.
سیدحسن غزنوی.
هست یکایک همه بر جای خویش روز پسین جمله بیارند پیش.
نظامی.
|| یک به یک. یکی بعد دیگری. یکی پس از دیگری. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت مؤلف ). پیاپی. پشت سرهم : یکایک خروشیدن آمد به دشت
همی اسب بر اسب برمی گذشت.
فردوسی.
یکایک به نوبت همی بگذریم سزد گر جهان را به بد نسپریم.
فردوسی.
بزرگان و نیک اختران را بخواندیکایک بر آن کرسی زر نشاند.
فردوسی.
ز گودرز وز مهتران سپاه ز هرکس یکایک بپرسید شاه.
فردوسی.
گرگ یکایک توان گرفت شبان راصبر همی باید آن فلان و فلان را.
منوچهری.
باز لگدکوبشان کنند همیدون پوست کنند ز تن یکایک بیرون.
منوچهری.
این کارهای من که گره در گره شدست بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی.
خاقانی.
یکایک درختانش از میوه پرهمه میوه بیجاده و لعل و دُر.
نظامی.
یکایک ورقهای ما زین درخت به زیر اوفتد چون وزد باد سخت.
نظامی.
همان نسبت آدمی با دده بر آن رودها شد یکایک زده.
نظامی.
|| تنهاتنها. جداجدا : هر اندامش ایزد یکایک ستود
هنرهاش را بر هنر برفزود.
اسدی.
|| کلاً. همه. به جزء. بالتمام. جزٔبه جزء. به دقت. ( یادداشت مؤلف ) : یکایک به سالار لشکر بگفت
ز آرام وز خواب و جای نهفت.
فردوسی.
فرهنگ عمید
یک یک، یکی یکی، یک به یک، یکی پس از دیگری.
پیشنهاد کاربران
ناگهان، یکدفعه، یکاره!، یهویی، هُورتی، قَزَن قُورتَکی!
یکایک: در شاهنامه در معنی ناگهان و ناگاه به کار رفته است.
( ( یکایک ، ازو بخت برگشته شد؛
به دست ِیکی بنده بر ، کشته شد. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 216. )
( ( یکایک ، ازو بخت برگشته شد؛
به دست ِیکی بنده بر ، کشته شد. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 216. )
کلمات دیگر: