بازستدن. [ س ِ ت َ دَ ] ( مص مرکب ) واستدن. بازگرفتن.واپس گرفتن. مسترد داشتن. گرفتن. ستدن :
دل بمهر امیر دادستم
کس نگوید که داده بازستان.
تا جای پدر بازستانند ز دیوان
آنها که سزای صلواتند و ثنااند.
کرا برگرفت اونیفکند بازش.
که نتوان ستد باز، هرچ آن ربود.
آنچنان ده که بازبستانی.
برد آن برات و بازگرفت ، این غرامت است
داد آن غلام و بازستد، این تحکم است.
چو اول دادی آخر بازمستان.
که یکیک بازنستاند سرانجام
بصد نوبت دهد جانی به آغاز
به یک نوبت ستاند عاقبت باز.
ور در سر کار خود رود جانم.
چه غم از سرزنش هر دو جهانم باشد.
که دیگر بازنستانی عطا را.
دل بمهر امیر دادستم
کس نگوید که داده بازستان.
فرخی.
و احتیاط مال بکردند آنچه سالار بدیشان داده بود بازستده بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 236 ). و وی [ بونصر ] جمله آنرا بداد و در حال به خزانه فرستادند و خط خازنان بازستد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260 ). و در حال چیزی بیشتر نگفتم [ احمد حسن ] که امیر را سخت حریص دیدم در بازستدن مال. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259 ). و بدیشان [ سیمجوریان ] امیران خود و پیلان را که در جنگ رخنه گرفته بودند بازستدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203 ). ترسیدند کرمان بازستدندی که لشکرهای ما بر آن جانب بهمدان نیرو میکردند.( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 438 ).تا جای پدر بازستانند ز دیوان
آنها که سزای صلواتند و ثنااند.
ناصرخسرو.
کرا داد چیزی کزو بازنستدکرا برگرفت اونیفکند بازش.
ناصرخسرو.
ستاننده چابک ربائی است [ دنیا ] زودکه نتوان ستد باز، هرچ آن ربود.
اسدی.
گفت وسکاره کش تیان خوانی آنچنان ده که بازبستانی.
( از حاشیه فرهنگ خطی اسدی نخجوانی ).
اسفندیار مصاف ایشان بشکست و درفش کابیان بازستد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 52 ).برد آن برات و بازگرفت ، این غرامت است
داد آن غلام و بازستد، این تحکم است.
خاقانی.
هدایت را زمن پرواز مستان چو اول دادی آخر بازمستان.
نظامی.
چه بخشد مرد را این سفله ایام که یکیک بازنستاند سرانجام
بصد نوبت دهد جانی به آغاز
به یک نوبت ستاند عاقبت باز.
نظامی.
باﷲ که دل از تو بازنستانم ور در سر کار خود رود جانم.
سعدی ( طیبات ).
چون مرا عشق تو از هر دو جهان بازستدچه غم از سرزنش هر دو جهانم باشد.
سعدی ( بدایع ).
وز انعامت همیدون چشم داریم که دیگر بازنستانی عطا را.
سعدی ( خواتیم ).
او را از عبداﷲ حکیم بازستدند، زیرا که او کفو او نبود. ( تاریخ قم ص 196 ).