( نو آیین ) زیبا . آراسته . به آئین . نو آئین .
نوایین
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
( نوآیین ) نوآیین. [ ن َ / نُو آ ] ( ص مرکب ) زیبا. آراسته. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). به آئین. ( فرهنگ فارسی معین ). نوآئین :
نوروز جهان چون بت نوآئین
از لاله همه کوه بسته آذین.
تو گفتی بهشت است کاخ و سرای.
یک خانه بردگان نوآئین به ده درم.
درآورد در کار من بینوائی.
به وزن و قافیه گردد نوآئین.
کُهی نزد او سَرْش بر اوج ماه.
که بُد درخورد آن دیهیم و آن گاه.
نگار من که زمانه چو او ندید نگار.
چینیی بلکه دردبرچینی.
نوآئین تر آید چو گردد تمام.
کمان را بیفکند و زوبین گرفت
به زوبین شکار نوآئین گرفت.
پی دیدن آن نوآئین درخت.
درخت نوآئین پر از بار نو.
پر زرّ کشیده است و فراخ [ ؟ ] است و نوآئین.
همچو آگنده به صد رنگ نوآیین سیرنگ.
گفتا چو یک مدیح نوآئین بری توان.
که زآسمان چو دگر باغها نخواهد نم.
چو باغی براز گونه گون میوه دار.
همیدون یکی گاو زرینْش داد.
نوروز جهان چون بت نوآئین
از لاله همه کوه بسته آذین.
کسائی.
به پیشش بتان نوآئین به پای تو گفتی بهشت است کاخ و سرای.
فردوسی.
یک توده شارهای نگارین به ده درست یک خانه بردگان نوآئین به ده درم.
فرخی.
نوای تو ای خوب ترک نوآئین درآورد در کار من بینوائی.
منوچهری.
فسانه گرچه باشد نغز و شیرین به وزن و قافیه گردد نوآئین.
فخرالدین اسعد.
دگر دید شهری نوآئین به راه کُهی نزد او سَرْش بر اوج ماه.
اسدی.
یکی جشن نوآئین کرده بُد شاه که بُد درخورد آن دیهیم و آن گاه.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
ز هر چهار نوآئین تر و بدیعتر است نگار من که زمانه چو او ندید نگار.
مسعودسعد.
مهربان داشتم نوآئینی چینیی بلکه دردبرچینی.
نظامی.
ببینید کز هر دو پیکر کدام نوآئین تر آید چو گردد تمام.
نظامی.
|| بدیع. ( فرهنگ اسدی ص 379 ). شگفت. طرفه. ( اوبهی ). آنکه به طرزی تازه جلوه گر شده باشد. ( از رشیدی ). جالب توجه : کمان را بیفکند و زوبین گرفت
به زوبین شکار نوآئین گرفت.
فردوسی.
همی راند با رومیان نیکبخت پی دیدن آن نوآئین درخت.
فردوسی.
پیاده شد از اسب سالار نودرخت نوآئین پر از بار نو.
فردوسی.
شاخ است همه آتش زرین و همه شاخ پر زرّ کشیده است و فراخ [ ؟ ] است و نوآئین.
عماره ( از فرهنگ اسدی ).
همه عالم ز فتوح تو نگاری گشته ست همچو آگنده به صد رنگ نوآیین سیرنگ.
فرخی.
گفتم به روز بار توان رفت پیش اوگفتا چو یک مدیح نوآئین بری توان.
فرخی.
مرا نوآئین باغی است روی آن بت روی که زآسمان چو دگر باغها نخواهد نم.
فرخی.
بدید آن درخت نوآئین به بارچو باغی براز گونه گون میوه دار.
اسدی.
بسی هدیه های نوآئینْش دادهمیدون یکی گاو زرینْش داد.
( نوآئین ) نوآئین. [ ن َ / نُو ] ( ص مرکب ) رجوع به نوآیین شود.
فرهنگ عمید
( نوآیین ) ۱. نوپدید آمده، نوباوه.
۲. زیبا، آراسته، بدیع: نوای تو ای خوب ترک نوآیین / درآورد در کار من بینوایی (منوچهری: ۱۵۲ ).
۲. زیبا، آراسته، بدیع: نوای تو ای خوب ترک نوآیین / درآورد در کار من بینوایی (منوچهری: ۱۵۲ ).
کلمات دیگر: