زنده کننده
محی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
محی. [ م َح ْی ْ ] ( ع مص ) پاک کردن نوشته و نقش و جز آن را. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ).
محی. [ م ُ ] ( ع ص ) زنده کننده ( دراصل محیی بود بر وزن مکرم ضمه بر یاء ثقیل برانداختند و یاء را ساکن کردند اجتماع ساکنین شد میان یای ثانی و تنوین یاء را حذف نمودند محی ماند ). ( غیاث ).
محی. [ م ُ ح َی ی ]( ع ص ) زنده کننده ( این در اصل محیی بوده است ضمه بر یاء دشوار بود انداختند به اجتماع ساکنین یاء حذف شدمحی ماند در این صورت از باب تفعیل است ). ( غیاث ).
محی. [ م ُ ] ( ع ص ) زنده کننده ( دراصل محیی بود بر وزن مکرم ضمه بر یاء ثقیل برانداختند و یاء را ساکن کردند اجتماع ساکنین شد میان یای ثانی و تنوین یاء را حذف نمودند محی ماند ). ( غیاث ).
محی. [ م ُ ح َی ی ]( ع ص ) زنده کننده ( این در اصل محیی بوده است ضمه بر یاء دشوار بود انداختند به اجتماع ساکنین یاء حذف شدمحی ماند در این صورت از باب تفعیل است ). ( غیاث ).
محی . [ م َح ْی ْ ] (ع مص ) پاک کردن نوشته و نقش و جز آن را. (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
محی . [ م ُ ] (ع ص ) زنده کننده (دراصل محیی بود بر وزن مکرم ضمه بر یاء ثقیل برانداختند و یاء را ساکن کردند اجتماع ساکنین شد میان یای ثانی و تنوین یاء را حذف نمودند محی ماند). (غیاث ).
محی . [ م ُ ح َی ی ](ع ص ) زنده کننده (این در اصل محیی بوده است ضمه بر یاء دشوار بود انداختند به اجتماع ساکنین یاء حذف شدمحی ماند در این صورت از باب تفعیل است ). (غیاث ).
کلمات دیگر: