کمینگاه
کمینگه
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
کمینگه. [ ک َ گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) کمینگاه. ( فرهنگ فارسی معین ) :
دورویه چو لهاک و فرشیدورد
ز راه کمینگه گشادند گرد.
به کردار شیران کمینگه گرفت.
کمینگه کند با یلان دلیر.
ز پیوستگی دست کوته کنید.
کز او پیل جنگی نیابد رها.
که در کمینگه شیران مقام سازد رنگ.
یک شیردل از نهان ببینم.
صیدگهشان بن دامان به خراسان یابم.
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق.
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر.
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر.
دورویه چو لهاک و فرشیدورد
ز راه کمینگه گشادند گرد.
فردوسی.
نهانی همی راه بی ره گرفت به کردار شیران کمینگه گرفت.
فردوسی.
بدان تا در آن بیشه ساران چو شیرکمینگه کند با یلان دلیر.
فردوسی.
همی تخت زرین کمینگه کنیدز پیوستگی دست کوته کنید.
فردوسی.
نهاد از کمینگه بر آن اژدهاکز او پیل جنگی نیابد رها.
اسدی.
ز عدل شامل او بوی آن همی آیدکه در کمینگه شیران مقام سازد رنگ.
ظهیرفاریابی.
خیزم که کمینگه فلک رایک شیردل از نهان ببینم.
خاقانی.
شیرمردان که کمینگه سر زانو دارندصیدگهشان بن دامان به خراسان یابم.
خاقانی.
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت که در کمینگه عمرند قاطعان طریق.
حافظ.
ز وصل روی جوانان تمتعی برگیرکه در کمینگه عمر است مکر عالم پیر.
حافظ.
در هر طرف ز خیل حوادث کمینگهی است زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر.
حافظ.
و رجوع به کمینگاه شود.پیشنهاد کاربران
جای کمین کردن . جایی که کمین در آن مناسب باشد
کلمات دیگر: