فقر و تنگدستی و تهی دستی و مسکنت و درویشی و نکبت و بدبختی .
تنگ حالی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
تنگ حالی. [ ت َ ] ( حامص مرکب ) فقر و تنگدستی و تهی دستی و مسکنت و درویشی و نکبت و بدبختی. ( ناظم الاطباء ). سختی. رنج :
ای مانده بکوری و تنگحالی
بر من ز چه همواره بد سگالی ؟
که بود آن شب براو مانند سالی.
ای مانده بکوری و تنگحالی
بر من ز چه همواره بد سگالی ؟
ناصرخسرو.
به تنگ آمد شبی از تنگ حالی که بود آن شب براو مانند سالی.
نظامی.
رجوع به تنگ حال و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.کلمات دیگر: